31
#31
+چطوری مرد کوچولو من
سوهو:خوبم مامان
_بدو بریم
سوهو:خدافظ کایلی
کایلی:خدافظ سوهو فردا میبینمت
هرسه تو ماشین بودن
_پسرم میدونی این چندمین باره دعوا میکنی؟
سوهو:تقصیر من چیه بابایی اون دختره دوست منه وگرنه چرا بخوام بزنمش
_و اینم باید بدونی مامان بخاطر بچه تو شکمش نمیتونه همش بیاد
سوهو:اصلا نیازی نبود مامانی بیاد مدرسه این یه چیز مردونست
+عه که یه چیز مردونست و به من ربطی نداره؟
سوهو:من نگفتم به شما ربط نداره مامان گفتم موضوع مردونست
_(خنده)اون اینجوری میگه تو به خودت سختی ندی عزیزم
+میدونم پسرم خیلی با درکه مگه نه؟
سوهو:بله
هشت ماه بعد
کوک دخترکوچولوش که تازه به دنیا اومده بود رو جلو سوهو گرفت
_ببین چه خواهر کوچولو نازی داری
سوهو:چقدر کوچولو
_توهم کوچولو بودی میخوای بگیریش؟
سوهو:نه نه از دستم میوفته
_نترس پسرم کمکت میکنم
سوهو دوتا دستاشو جلو آورد و کوک سویون رو تو بغل سوهو نگه داشت یونا چشماش باز بود و به برادرش نگاه میکرد
سوهو:سلام آبجی کوچولو
کارینا لبخندی زد و اون شب سوهو سویون رو کنار خودش خوابوند کوک و کارینا بالا سرشو وایستاده بودن
+چقدر بامزن
_کارینا فکر کنم دوباره عاشق شدم
+بله؟عاشق کی شدی؟(اخم)
_اون بچه خیلی شبیه توعه خیلی
کارینا لبخندی زد و گونه کوک رو بوسید
......
سویون تازه سعی میکرد راه بره کوک خونه نبود و قرار بود سوهو رم از مدرسه بیاره کارینا داشت به سویون غذا میداد که یکی از خدمتکارا رفت سمتش
+خانوم مادرشوهرتون تشریف آوردن
کارینا میدونست این خبر خوبی نیست چون میدونست کوک بفهمه بدجور عصبی میشه کارینا سویون رو بغل کرد و برد با اخم به اون دوتا نگاه میکرد ولی هیچی تو نگاه مامان کوک عوض نشده بود همون بود و همون
+چطوری مرد کوچولو من
سوهو:خوبم مامان
_بدو بریم
سوهو:خدافظ کایلی
کایلی:خدافظ سوهو فردا میبینمت
هرسه تو ماشین بودن
_پسرم میدونی این چندمین باره دعوا میکنی؟
سوهو:تقصیر من چیه بابایی اون دختره دوست منه وگرنه چرا بخوام بزنمش
_و اینم باید بدونی مامان بخاطر بچه تو شکمش نمیتونه همش بیاد
سوهو:اصلا نیازی نبود مامانی بیاد مدرسه این یه چیز مردونست
+عه که یه چیز مردونست و به من ربطی نداره؟
سوهو:من نگفتم به شما ربط نداره مامان گفتم موضوع مردونست
_(خنده)اون اینجوری میگه تو به خودت سختی ندی عزیزم
+میدونم پسرم خیلی با درکه مگه نه؟
سوهو:بله
هشت ماه بعد
کوک دخترکوچولوش که تازه به دنیا اومده بود رو جلو سوهو گرفت
_ببین چه خواهر کوچولو نازی داری
سوهو:چقدر کوچولو
_توهم کوچولو بودی میخوای بگیریش؟
سوهو:نه نه از دستم میوفته
_نترس پسرم کمکت میکنم
سوهو دوتا دستاشو جلو آورد و کوک سویون رو تو بغل سوهو نگه داشت یونا چشماش باز بود و به برادرش نگاه میکرد
سوهو:سلام آبجی کوچولو
کارینا لبخندی زد و اون شب سوهو سویون رو کنار خودش خوابوند کوک و کارینا بالا سرشو وایستاده بودن
+چقدر بامزن
_کارینا فکر کنم دوباره عاشق شدم
+بله؟عاشق کی شدی؟(اخم)
_اون بچه خیلی شبیه توعه خیلی
کارینا لبخندی زد و گونه کوک رو بوسید
......
سویون تازه سعی میکرد راه بره کوک خونه نبود و قرار بود سوهو رم از مدرسه بیاره کارینا داشت به سویون غذا میداد که یکی از خدمتکارا رفت سمتش
+خانوم مادرشوهرتون تشریف آوردن
کارینا میدونست این خبر خوبی نیست چون میدونست کوک بفهمه بدجور عصبی میشه کارینا سویون رو بغل کرد و برد با اخم به اون دوتا نگاه میکرد ولی هیچی تو نگاه مامان کوک عوض نشده بود همون بود و همون
۱۲.۵k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.