★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۴۱...
شیون و سورا همینطور به پاش افتاده بودن و التماس میکردن ولی جوابی ازش نمیگرفتن.
_ تصمیم من ختم کلامه ببرینشون!
یونگی به نگهبانا دستور داد که زوج بیچاره رو بیرون ببرن و اونا همچنان داد میزدن و ناله میکردن به امید اینکه یونگی نظرشو عوض کنه ولی همش وقت تلف کردن بود.
_حواستون بهشون باشه.
چانیول سرشو خم کرد و یونگی رو تنها گذاشت.
یونگی یه دفعه زد زیر خنده و پوزخند ترسناکی زد که نگهابانا رو وحشت زده کرد.
****
تمین: بابا من اومدم
همین که درو بست دید که مادر و پدرش توی سالن منتظرشن.
تمین: چی ش...
تق
جملش تموم نشده بود که پدرش با پشت دست زد توی صورتش. (عاااا فشاررر بخوررررر تمین تخ..م سگ)
با تعجب به پدرش که از چشماش آتیش میبارید نگاه کرد.
تمین: ولی چ-چرا؟!
دستشو روی صورت دردناکش گذاشت.
شیون: دقیقا چه غلطی کردی که آقای مین میخواد رابطه کاریشو با ما تموم کنه؟
شیون با عصبانیت پرسید.
تمین شوکه نگاهش کرد.
کمپانی پدرش تو خطر بود.
سورا: عزیزم هیچکاری نمیتونی برای کمپانی بکنی؟
سورا بعد از یه سکوت طولانی بالاخره به حرف اومد.
شیون: نه کاری نمیشه کرد منبع قدرت ما اونا بودن.
تمین: بابا نگران نباش من مین یونگی رو نابود میکنم. (*ای لال شی ایشالا)
تمین با پوزخند گفت.
تمین: اول اون کسی رو که دوستش داره رو نابود میکنیم.
تمین نقشه اش رو توضیح داد و پدرش سرشو تکون داد.
شیون: به زودی نابود میکنیم.
شیون با اعتماد به نفس گفت و بیخبر بود که اونا زیر نظرشون دارن.
****
چانیول: رئیس خانواده لی نقشه ریختن که جیمینو نابود کنن و بعد شما رو.
_عوضیا واقعا فکر کردن میتونن اینجوری کارو با من بکنن؟
یونگی پوزخندی زد.
چانیول: حالا باید دید که اونا چجوری بازی میکنن.
ادامه دارد...
پارت ۴۱...
شیون و سورا همینطور به پاش افتاده بودن و التماس میکردن ولی جوابی ازش نمیگرفتن.
_ تصمیم من ختم کلامه ببرینشون!
یونگی به نگهبانا دستور داد که زوج بیچاره رو بیرون ببرن و اونا همچنان داد میزدن و ناله میکردن به امید اینکه یونگی نظرشو عوض کنه ولی همش وقت تلف کردن بود.
_حواستون بهشون باشه.
چانیول سرشو خم کرد و یونگی رو تنها گذاشت.
یونگی یه دفعه زد زیر خنده و پوزخند ترسناکی زد که نگهابانا رو وحشت زده کرد.
****
تمین: بابا من اومدم
همین که درو بست دید که مادر و پدرش توی سالن منتظرشن.
تمین: چی ش...
تق
جملش تموم نشده بود که پدرش با پشت دست زد توی صورتش. (عاااا فشاررر بخوررررر تمین تخ..م سگ)
با تعجب به پدرش که از چشماش آتیش میبارید نگاه کرد.
تمین: ولی چ-چرا؟!
دستشو روی صورت دردناکش گذاشت.
شیون: دقیقا چه غلطی کردی که آقای مین میخواد رابطه کاریشو با ما تموم کنه؟
شیون با عصبانیت پرسید.
تمین شوکه نگاهش کرد.
کمپانی پدرش تو خطر بود.
سورا: عزیزم هیچکاری نمیتونی برای کمپانی بکنی؟
سورا بعد از یه سکوت طولانی بالاخره به حرف اومد.
شیون: نه کاری نمیشه کرد منبع قدرت ما اونا بودن.
تمین: بابا نگران نباش من مین یونگی رو نابود میکنم. (*ای لال شی ایشالا)
تمین با پوزخند گفت.
تمین: اول اون کسی رو که دوستش داره رو نابود میکنیم.
تمین نقشه اش رو توضیح داد و پدرش سرشو تکون داد.
شیون: به زودی نابود میکنیم.
شیون با اعتماد به نفس گفت و بیخبر بود که اونا زیر نظرشون دارن.
****
چانیول: رئیس خانواده لی نقشه ریختن که جیمینو نابود کنن و بعد شما رو.
_عوضیا واقعا فکر کردن میتونن اینجوری کارو با من بکنن؟
یونگی پوزخندی زد.
چانیول: حالا باید دید که اونا چجوری بازی میکنن.
ادامه دارد...
۵۵۹
۱۲ آذر ۱۴۰۳