در درون من زنی هست، آرام اما پرهیاهو، حوصله خیالش که به ت
در درون من زنی هست، آرام اما پرهیاهو، حوصله خیالش که به تنگ می آید، لیوانی چای برمیدارد و بر سکوی دلم مینشیند
رشته رشته حرف هایش را لابلای شبرنگ گیسوانش میبافد و با یک پیچ و تاب پشت سرش می اندازد
بانوی سبز خیال
مینشیند آرام
با دلی پر از هیاهو
چند چروک کوچک روی صورتش
لبخندش را محو میکند تا بپوشاند خطوط کنار لب را
سایه انگشتانش چون درختان بی برگ و بار گشته زمستان
اما، فارغ از هر چه بود و هست
دل میسپارد به ساز جهان
با خودش می گوید
این نیز بگذرد بانو
چایت سرد شد....
رشته رشته حرف هایش را لابلای شبرنگ گیسوانش میبافد و با یک پیچ و تاب پشت سرش می اندازد
بانوی سبز خیال
مینشیند آرام
با دلی پر از هیاهو
چند چروک کوچک روی صورتش
لبخندش را محو میکند تا بپوشاند خطوط کنار لب را
سایه انگشتانش چون درختان بی برگ و بار گشته زمستان
اما، فارغ از هر چه بود و هست
دل میسپارد به ساز جهان
با خودش می گوید
این نیز بگذرد بانو
چایت سرد شد....
۴.۴k
۱۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.