عروسفراری
#عروس_فراری
پارت⁶
ازم فاصله گرفت...
انگشت اشارشو به نشونه سکوت روی لبش گذاشت...
_ هیش این راز بین خودمون بمونه
متعجب رفتارای عجیب و غریبش بودم...
+ از کجا میدونی من اونم؟
خنده کوتاهی سر داد...
_ میتونم راحت ببرمت پیش جونگکوک و اثبات کنم تو عروس جئونی
همینجور خشک زده نگاش میکردم...
_ یه دقیقه بهت وقت میدم تا بین من و جونگکوک یکیو انتخاب کنی
گیج بودم...
تو یه لحظه کلمه فرار تو ذهنم نقش بست...
بدون لحظه ای فکر کردم...
خودمو برگردونم به سمت در حرکت کردم...
با باز کردن در تمام جونمو توی پاهام گذاشتم شروع کردم به دویدن...
اینکه کجا میخواستم برم معلوم نبود...
فقط دنبال در خروجی میگشتم...
عمارت بزرگی بود و چون شناختی از اینجا نداشتم کمی کارم دشوار بود...
نگاه مات شده بعضی از خدمه های در حال کار رو ، روی خودم حس میکردم، ولی بی تفاوت بهشون بازم میدویدم...
با پیدا کردن در خروجی لحظه ای می ایستم و نفسی تازه میکنم...
بعد از نفس گرفتم...
به سمت در میرم و بازش میکنم...
دامن لباس عروسمو تو مشتم میگیرم و از زمین بلندش میکنم...
حیاط بزرگی بود و کسی اون اطراف نبود...
نفسمم بند اومده بود...
تصمیم میگیرم برم پشت بوته بزرگی که کنار دیوار حیاط قرار داشت...
سمتش میرم و پشتش قایم میشم...
ارتفاع دیوار های اینجا زیادی بلند بود و نمیتونستم با کمک دیوار از اینجا برم بیرون...
تو خودم گز گرفته بودم...
و رفتم تو فکر، داشتم به این فکر میکردم که چطوری فرار کنم...
واقعاً اسیر یه مرد دیوونه برام زیادی سنگین بود...
پایان پارت
فالو ❤️ یادتون نره
پارت⁶
ازم فاصله گرفت...
انگشت اشارشو به نشونه سکوت روی لبش گذاشت...
_ هیش این راز بین خودمون بمونه
متعجب رفتارای عجیب و غریبش بودم...
+ از کجا میدونی من اونم؟
خنده کوتاهی سر داد...
_ میتونم راحت ببرمت پیش جونگکوک و اثبات کنم تو عروس جئونی
همینجور خشک زده نگاش میکردم...
_ یه دقیقه بهت وقت میدم تا بین من و جونگکوک یکیو انتخاب کنی
گیج بودم...
تو یه لحظه کلمه فرار تو ذهنم نقش بست...
بدون لحظه ای فکر کردم...
خودمو برگردونم به سمت در حرکت کردم...
با باز کردن در تمام جونمو توی پاهام گذاشتم شروع کردم به دویدن...
اینکه کجا میخواستم برم معلوم نبود...
فقط دنبال در خروجی میگشتم...
عمارت بزرگی بود و چون شناختی از اینجا نداشتم کمی کارم دشوار بود...
نگاه مات شده بعضی از خدمه های در حال کار رو ، روی خودم حس میکردم، ولی بی تفاوت بهشون بازم میدویدم...
با پیدا کردن در خروجی لحظه ای می ایستم و نفسی تازه میکنم...
بعد از نفس گرفتم...
به سمت در میرم و بازش میکنم...
دامن لباس عروسمو تو مشتم میگیرم و از زمین بلندش میکنم...
حیاط بزرگی بود و کسی اون اطراف نبود...
نفسمم بند اومده بود...
تصمیم میگیرم برم پشت بوته بزرگی که کنار دیوار حیاط قرار داشت...
سمتش میرم و پشتش قایم میشم...
ارتفاع دیوار های اینجا زیادی بلند بود و نمیتونستم با کمک دیوار از اینجا برم بیرون...
تو خودم گز گرفته بودم...
و رفتم تو فکر، داشتم به این فکر میکردم که چطوری فرار کنم...
واقعاً اسیر یه مرد دیوونه برام زیادی سنگین بود...
پایان پارت
فالو ❤️ یادتون نره
- ۴.۸k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط