عروسفراری
#عروس_فراری
پارت⁵
گیج و سردرگم توی اتاق بودم...
تو این چند ساعتی که بیدار شده بودم کسی نیومد سراغمو نگرفت...
کلافه شروع میکنم به جویدن ناخن های دستم...
که با شنیدن صدای کلید تو قفل در از جا بلند میشم...
در باز شد و دختری با لباس خدمه وارد اتاق شد...
- ارباب کارت داره دنبالم بیا
تو ذهنم جز فرار دیگه چیزی نبود...
دنبال همون دختره راه افتادم...
دامن لباس عروسم کمی اذیتم میکرد...
و راه رفتن برام مشکل بود...
بعد از اینکه مسیر طولانی پر پیچ و خمی رو طی کردیم اون دختر روبه روی در بزرگ قرمز رنگی وایستاد...
با زدن دستش به در و اینجاد صدای تق مانندی...
حضور خودشو اعلام کرد...
- برو داخل من همینجا منتظرت میمونم
دختره دستشو روی دستگیره در گذاشت و درو برام باز کرد...
بدون پرسیدن هیچ کلمه ای وارد اتاق شدم...
همون مرده روی مبلی نشسته بود...
اینبار بجای اسلحه درحال پاک کردن چاقو های پرتابی بود...
_ دیشب یه خبرای جالبی شنیدم
برام مهم نبود چی شنیده من فقط میخواستم از اینجا هرچه زودتر فرار کنم...
چون این مرد با قضاوت بیجاش آخرش منو میکشه...
_ هوم تو برای شنیدن خبرایی که دارم کنجکاو نیستی؟
دست به سینه مقابلش می ایستم...
+ برام مهم نیست چی شنیدی ،فقط میخوام از اینجا هرچه زودتر برم
پوزخند صدا داری زد...
یکی از چاقو های پرتابیشو به دستش گرفت...
بدون اینکه بزاره به این فکر کنم که میخواد با چاقوی تو دستش چیکار کنه...
اونو پرت کرد سمتم...
چاقو از یه سانتی پهنای صورتم رد شد...
با این کارش چشمام گشاد شد و هین بلندی کشیدم...
ترسناک قهقه کوتاهی زد...
_ خیلی خوشانسی چون من هدفگیریم خوبه
اگه اون یه سانت نبود...
مطمئن بودم چاقو مستیم تو چشمم میرفت...
این مرد یه دیوونه تمام عیار بود...
_ خب کجا بودیم
با زدن دستاش به هم توجه منو به خودش جلب کرد...
_ این خبرای مهم از عمارت جئون جونگکوکه!
با شنیدن اسم جونگکوک عرق سردی روی کمرم نشست...
_ میدونی دیشب عروس جونگکوک از عمارتش فرار کرده! جالب نیست!
نمیدونم تو فکر این مرد چی میگذره...
شایدم داره حدس میزنه که من اون عروس فراریم...
برای همین بی تفاوت میگم...
+این موضوع چه ربطی به من داره؟
یه تای ابروشو داد بالا...
از روی جاش بلند شد...
با چند قدم خودشو بهم رسوند، درست روبه روم قرار گرفت، خواستم برم عقب که مچ دستمو تو دستش گرفت، خم شد تو صورتم...
_ بنظر تو کجا میتونه رفته باشه؟
چشمام قفل شد تو به جفت چشم مشکی وحشی...
_ من میدونم اون کجاست اما بین خودمون باشه!
لباشو به گوشم رسوند...
در چند سانتی گوشم سرد پچ زد...
_ اون درست روبه رومه و قراره یه سلاح مهمی برای من باشه
پایان پارت
کامنت ❤️ یادتون نره
پارت⁵
گیج و سردرگم توی اتاق بودم...
تو این چند ساعتی که بیدار شده بودم کسی نیومد سراغمو نگرفت...
کلافه شروع میکنم به جویدن ناخن های دستم...
که با شنیدن صدای کلید تو قفل در از جا بلند میشم...
در باز شد و دختری با لباس خدمه وارد اتاق شد...
- ارباب کارت داره دنبالم بیا
تو ذهنم جز فرار دیگه چیزی نبود...
دنبال همون دختره راه افتادم...
دامن لباس عروسم کمی اذیتم میکرد...
و راه رفتن برام مشکل بود...
بعد از اینکه مسیر طولانی پر پیچ و خمی رو طی کردیم اون دختر روبه روی در بزرگ قرمز رنگی وایستاد...
با زدن دستش به در و اینجاد صدای تق مانندی...
حضور خودشو اعلام کرد...
- برو داخل من همینجا منتظرت میمونم
دختره دستشو روی دستگیره در گذاشت و درو برام باز کرد...
بدون پرسیدن هیچ کلمه ای وارد اتاق شدم...
همون مرده روی مبلی نشسته بود...
اینبار بجای اسلحه درحال پاک کردن چاقو های پرتابی بود...
_ دیشب یه خبرای جالبی شنیدم
برام مهم نبود چی شنیده من فقط میخواستم از اینجا هرچه زودتر فرار کنم...
چون این مرد با قضاوت بیجاش آخرش منو میکشه...
_ هوم تو برای شنیدن خبرایی که دارم کنجکاو نیستی؟
دست به سینه مقابلش می ایستم...
+ برام مهم نیست چی شنیدی ،فقط میخوام از اینجا هرچه زودتر برم
پوزخند صدا داری زد...
یکی از چاقو های پرتابیشو به دستش گرفت...
بدون اینکه بزاره به این فکر کنم که میخواد با چاقوی تو دستش چیکار کنه...
اونو پرت کرد سمتم...
چاقو از یه سانتی پهنای صورتم رد شد...
با این کارش چشمام گشاد شد و هین بلندی کشیدم...
ترسناک قهقه کوتاهی زد...
_ خیلی خوشانسی چون من هدفگیریم خوبه
اگه اون یه سانت نبود...
مطمئن بودم چاقو مستیم تو چشمم میرفت...
این مرد یه دیوونه تمام عیار بود...
_ خب کجا بودیم
با زدن دستاش به هم توجه منو به خودش جلب کرد...
_ این خبرای مهم از عمارت جئون جونگکوکه!
با شنیدن اسم جونگکوک عرق سردی روی کمرم نشست...
_ میدونی دیشب عروس جونگکوک از عمارتش فرار کرده! جالب نیست!
نمیدونم تو فکر این مرد چی میگذره...
شایدم داره حدس میزنه که من اون عروس فراریم...
برای همین بی تفاوت میگم...
+این موضوع چه ربطی به من داره؟
یه تای ابروشو داد بالا...
از روی جاش بلند شد...
با چند قدم خودشو بهم رسوند، درست روبه روم قرار گرفت، خواستم برم عقب که مچ دستمو تو دستش گرفت، خم شد تو صورتم...
_ بنظر تو کجا میتونه رفته باشه؟
چشمام قفل شد تو به جفت چشم مشکی وحشی...
_ من میدونم اون کجاست اما بین خودمون باشه!
لباشو به گوشم رسوند...
در چند سانتی گوشم سرد پچ زد...
_ اون درست روبه رومه و قراره یه سلاح مهمی برای من باشه
پایان پارت
کامنت ❤️ یادتون نره
- ۴.۶k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط