عشقیانفرت

#عشق‌یا‌نفرت
#پارت2

ساعت نزدیک ۶ بعد از ظهر بود بابام هنوز خونه نیومده بود ،یاد مامانم افتادم که ۲ سال پیش همین موقع بهم خبر دادن فوت شده اما نگفتن چرا گفتن بخاطر یه بیماری بود ، از اون طرف پدر قمار بازم که همش من زیر بار کتک میگرفت و اما بازم دوسش داشتم وقتی من کتک میزد میگفتم بابا حامد من نزن تو همین فکرا بودن که زنگ در رو زدن در رو باز کردم بابام بود

حامد_دخترممم

بابا چی شده چرا رنگ پریده خوبی؟!

بابا_خوبم فقط وسایلتو جمع کن

چرا جایی میخوای بریم؟!

بابا_انقد سوال نپرس زود باش برو

نذاشت حرف بزنم منم سریع رفتم دو تیکه وسایل برداشتم اومدم پایین که باز در زدن

بابا مهمون دعوت کردی؟!

بابا_باز کن درو

رفتم در رو باز کردم که با جیزی که دیدم خشکم ... اینجا چخبر بود
یه ماشین مشکی لیموزین که دوتا بادیگارد غول پیکر اومدن بیرون در رو برای مرد قد بلند نزدیک ۴۰، ۵۰ ساله باز کردن

شما کی هستین؟!_

نذاشتن حرف بزنم که وارد خونه شدن

کجااا! اینجا که تویله نیس_

بابا_دخترمم قراره با اینا بری

چی ! کجاااا_

که مردی که رئیسشون بود و کت شلوار مشکی و عینک دودی زده بود گفت

آقای اصلانی دخترتون ایشونه؟_

بابا_بله خودشه
دیدگاه ها (۰)

#عشق‌‌یا‌نفرت#پارت3بابا چی شدههه_!سلام من آقای رحیم زاده هست...

#عشق‌یا‌نفرت#پارت1با باز شدن در کم کم چشمامو باز کردم و صورت...

نفرین شیرین. پارت 1

ی‌نفر‌بهم‌گفت:💅🥹پونزده، شونزده سالم ك بود چون ازش خوشممیومد ...

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁵⁶+ببخشید....نمیخواستم دوباره پیشت گریه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط