پارت چهل و چهار....
#پارت چهل و چهار....
#جانان:
برگشتم که جواب کامین و بدم که...
من: آخ .....آخ...سرم....اخه دیوار تو دیگه از کجا پیدات شد...اخه اینجا جاته.....ترکوندی مغزمو....
تو بین حرف و اه و ناله بودم که صدای داد کارن ستون های عمارت رو لرزوند...
کارن: جانان گمشو تو اتاقت تا یه بلایی سرت نیوردم....
من با ترس و تعجب به قیافه قرمز شدش نگاه میکردم که دوباره دادزد...
کارن: گمشو تو اتاقت جانان تا بیام به حسابت برسم....
دو پا داشتم یه شیش هفتا دیگه هم قرض گرفتم و دویدم به سمت اتاقم...
همین که رفتم تو با کلیدی که و در بود در اتاق رو قفل کردم و به سمت تخت رفتم....دستم رو روی قلبم گذاشتم یا خدا این قدر تند میزد فک کردم الانه که بزنه بیرون از سینم....
این چرا یهو رم کرد...چش بود این....نه به کامین به این باحالی نه به این اقای قطبی ...کی میگه اینا با هم قل هستن...من یکی اگه نمیگفتن خودشون عمرا باور میکردم....کارن با اون اخلاق سگی برادر کامین باشه.....
پوف ..خدا خودت این ماجرا رو ختم به خیر کن....
تو همین فکرا بود که چشمام میخواست گرم بشه که...
#کارن
وقتی که کامین اومد بیدارم کرد که شام حاضره ابی به دست و صورتم زدم و رفتم پایین واقعا بوی غذایی که درست کرده بود اشتهای ادم رو تحریک میکرد....رفتم سر میز...با حرف هایی که به جانان زدم اشتهاش کور شد...یه دفعه هم که نگاهش کردم اشک تو چشماش حلقه زده بود...ولی درسته که کارم درست نبود ولی باید یه جوری این دختر یاغی رو رام میکردم واگرنه خونه رو با کامین روی سرم خراب میکردن و دیگه آرامش نمیزاشتن واسم تو خونه...
واقعا غذایی که درست کرده بود خیلی خوب بود...درست اسونه درست کردنش ولی واقعا از خود حوریه خانم هم بهتر درست کرده بود بعد از این که شام رو خوردم دلم نیومد تشکر نکنم بازم زحمت کشیده با این که وظیفشه...تشکر ارومی کردم که خودم به زور شنیدم...و به سمت اتاقم رفتم....روی تخت دراز کشیدم ...خوابم نمی برد تو فکر بود که با این دختر چه کنم و اینا حوصله ام سر رفت گفتم برم ببینم که دارن چه کار میکنن که همین که اومدم در رو باز کردم صدای خنده جفتشون پیجیده بود تو خونه به گوشم رسید...اینا دارن چه کار میکنن...رفتم رو پله خا که دیدم کامین افتاده دنبال جانان و اون داره فرار میکنه و کامین تحدید...به پایین پله ها که رسیدم جانان که برگشته بود عقب تا جواب کامین رو بده محکم به من خورد با حرف هایی که میزد خندم گرفته بود ولی اگه میخندیدم این از این که هست پرو تر میشد....
به خاطر همین سرش داد کشیدم از دادم متعجب شد که با داد دومم با دو خودش رو به پله ها رسوند و به اتاقش رفت ....خیلی عصبی بودم از دستشون من هر چی به اینا میگم پیش هم نباشین اینا دوباره جفت میشن....چی کار کنم با اینا من اخه .....اخمی کردم به طرف کامین رفتم و...
#جانان:
برگشتم که جواب کامین و بدم که...
من: آخ .....آخ...سرم....اخه دیوار تو دیگه از کجا پیدات شد...اخه اینجا جاته.....ترکوندی مغزمو....
تو بین حرف و اه و ناله بودم که صدای داد کارن ستون های عمارت رو لرزوند...
کارن: جانان گمشو تو اتاقت تا یه بلایی سرت نیوردم....
من با ترس و تعجب به قیافه قرمز شدش نگاه میکردم که دوباره دادزد...
کارن: گمشو تو اتاقت جانان تا بیام به حسابت برسم....
دو پا داشتم یه شیش هفتا دیگه هم قرض گرفتم و دویدم به سمت اتاقم...
همین که رفتم تو با کلیدی که و در بود در اتاق رو قفل کردم و به سمت تخت رفتم....دستم رو روی قلبم گذاشتم یا خدا این قدر تند میزد فک کردم الانه که بزنه بیرون از سینم....
این چرا یهو رم کرد...چش بود این....نه به کامین به این باحالی نه به این اقای قطبی ...کی میگه اینا با هم قل هستن...من یکی اگه نمیگفتن خودشون عمرا باور میکردم....کارن با اون اخلاق سگی برادر کامین باشه.....
پوف ..خدا خودت این ماجرا رو ختم به خیر کن....
تو همین فکرا بود که چشمام میخواست گرم بشه که...
#کارن
وقتی که کامین اومد بیدارم کرد که شام حاضره ابی به دست و صورتم زدم و رفتم پایین واقعا بوی غذایی که درست کرده بود اشتهای ادم رو تحریک میکرد....رفتم سر میز...با حرف هایی که به جانان زدم اشتهاش کور شد...یه دفعه هم که نگاهش کردم اشک تو چشماش حلقه زده بود...ولی درسته که کارم درست نبود ولی باید یه جوری این دختر یاغی رو رام میکردم واگرنه خونه رو با کامین روی سرم خراب میکردن و دیگه آرامش نمیزاشتن واسم تو خونه...
واقعا غذایی که درست کرده بود خیلی خوب بود...درست اسونه درست کردنش ولی واقعا از خود حوریه خانم هم بهتر درست کرده بود بعد از این که شام رو خوردم دلم نیومد تشکر نکنم بازم زحمت کشیده با این که وظیفشه...تشکر ارومی کردم که خودم به زور شنیدم...و به سمت اتاقم رفتم....روی تخت دراز کشیدم ...خوابم نمی برد تو فکر بود که با این دختر چه کنم و اینا حوصله ام سر رفت گفتم برم ببینم که دارن چه کار میکنن که همین که اومدم در رو باز کردم صدای خنده جفتشون پیجیده بود تو خونه به گوشم رسید...اینا دارن چه کار میکنن...رفتم رو پله خا که دیدم کامین افتاده دنبال جانان و اون داره فرار میکنه و کامین تحدید...به پایین پله ها که رسیدم جانان که برگشته بود عقب تا جواب کامین رو بده محکم به من خورد با حرف هایی که میزد خندم گرفته بود ولی اگه میخندیدم این از این که هست پرو تر میشد....
به خاطر همین سرش داد کشیدم از دادم متعجب شد که با داد دومم با دو خودش رو به پله ها رسوند و به اتاقش رفت ....خیلی عصبی بودم از دستشون من هر چی به اینا میگم پیش هم نباشین اینا دوباره جفت میشن....چی کار کنم با اینا من اخه .....اخمی کردم به طرف کامین رفتم و...
۷.۳k
۱۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.