پارت چهل و پنج....
#پارت چهل و پنج....
کارن:
به سمت کامین رفتم که گوشه سالن ایستاده بود خیلی از دستش ناراحت بودم به حرفم گوش نداده بود...
بعد از بابا من همیشه براشون جاش رو واسشون پر کردم اون وکارین همیشه پی فضولی شیطنت بودن من همیشه بودم که بالا سر شون بودم به خاطر همین همیشه ازم حساب میبردن...
من: خوب کامین خان....دیگه حرف من واست ارزش نداره ....
حرف منو پشت گوش میندازی....آفرین داداش....
کامین: نه داداش به خدا من ....
من: نمیخواد توجیح کنی کارت رو خودم دیدمتون....حالا هم برو اتاقت....تا ...بعدا تنبیهت رو بهت بگم....
کامین اروم سری تکون دادو به سمت اتاقش رفت.....
خوبه که میفهمه نباید مخالفت کنه و با این که هم سن منه بازم من مجبورم هی جمع و جورش و بعضی وقتا تنبیه کنم ....خدا کی میخواد این بزرگ شه ....
به سمت پله ها رفتم باید جانان رو هم تنبیه میکردم....زیادی راحتش گذاشتم که به راحتی از حرفم میگذره و کار و شیطونی خودش رو میکنه باید ادب بشه فک میکردم با تنبیه قبل عاقل میشه ولی نه این دختر گستاخ تر از این حرف هاست....
به اتاقش رسیدم اومدم در رو باز کنم که باز نشد...
من: باز کن جانان میدونم بیداری....
صدایی ازش نیومد...دوباره تقه ای به در زدم...نه قصد نداره ...
من: ده باز کن دختر این درو منو سگ تر از این نکن....
باز نکرد که لگدی به در زدم...که بعد از چند دقیقه صدا چرخش کلید توی در اومد همین که در باز شد به سمتش رفتم و سیلی به صورتش زدم....خیلی عصبی بودم....نه این ادم بشو نیست .....
باید به یه روش دیگه ادمش میکردم....
اره میدونم چه کار کنم .....
به سمتش که گوشه ای از اتاق کز کرده بود رفتم و دستش رو گرفتن و دنبال خودم کشیدمش....
به سمت اتاق خودم بردمش....
تو اتاق هلش دادام و در اتاق رو قفل کردم که ترسش رو که بیشتر شد رو دیدم.....خخخخخ اینه...من این ترس رو میخوام ازتدختره چموش....
شروع کرد به عذر خواهی و التماس ....
جانان: ببخشید....به خدا غلط کردم.....من ....من.که کاری نکردم....به خدا دیگه کاری نمی کنم... غلط ...غلط کردم آقا....تو و خدا بزارین برم....
هههه....به گریه افتاده بود ولی نه زوده این کمشه....
به سمتش اروم قدم برداشتم ....که با هر قدمم عقب میرفت....
من: آخ..آخ...خانمی نمی شه دیگه باید یاد بگیری گوش به فرمان اربابت باشی ....
بعد برای ترسش نیشخندی زدم....
اخه تو که این قدر میترسی چرا باز نا فرمانی میکنی اخه دختر...دستم رو به سمت کمر بندم بردم که بلند به گریه افتاد....خخخخ اخی گوگولی ....مترسه.....بترس جانان خانم این لازمه واست....
به سمتش رفتم دیگه به ددوار رسیده بود ...بین خودم و دیوار قفلش کردم.و خم شدم و....
هورا اینم پست جدید اخر شد بزارم....بمونید تو خماری پست تا فردا.....😄 😄 😄 😄
کارن:
به سمت کامین رفتم که گوشه سالن ایستاده بود خیلی از دستش ناراحت بودم به حرفم گوش نداده بود...
بعد از بابا من همیشه براشون جاش رو واسشون پر کردم اون وکارین همیشه پی فضولی شیطنت بودن من همیشه بودم که بالا سر شون بودم به خاطر همین همیشه ازم حساب میبردن...
من: خوب کامین خان....دیگه حرف من واست ارزش نداره ....
حرف منو پشت گوش میندازی....آفرین داداش....
کامین: نه داداش به خدا من ....
من: نمیخواد توجیح کنی کارت رو خودم دیدمتون....حالا هم برو اتاقت....تا ...بعدا تنبیهت رو بهت بگم....
کامین اروم سری تکون دادو به سمت اتاقش رفت.....
خوبه که میفهمه نباید مخالفت کنه و با این که هم سن منه بازم من مجبورم هی جمع و جورش و بعضی وقتا تنبیه کنم ....خدا کی میخواد این بزرگ شه ....
به سمت پله ها رفتم باید جانان رو هم تنبیه میکردم....زیادی راحتش گذاشتم که به راحتی از حرفم میگذره و کار و شیطونی خودش رو میکنه باید ادب بشه فک میکردم با تنبیه قبل عاقل میشه ولی نه این دختر گستاخ تر از این حرف هاست....
به اتاقش رسیدم اومدم در رو باز کنم که باز نشد...
من: باز کن جانان میدونم بیداری....
صدایی ازش نیومد...دوباره تقه ای به در زدم...نه قصد نداره ...
من: ده باز کن دختر این درو منو سگ تر از این نکن....
باز نکرد که لگدی به در زدم...که بعد از چند دقیقه صدا چرخش کلید توی در اومد همین که در باز شد به سمتش رفتم و سیلی به صورتش زدم....خیلی عصبی بودم....نه این ادم بشو نیست .....
باید به یه روش دیگه ادمش میکردم....
اره میدونم چه کار کنم .....
به سمتش که گوشه ای از اتاق کز کرده بود رفتم و دستش رو گرفتن و دنبال خودم کشیدمش....
به سمت اتاق خودم بردمش....
تو اتاق هلش دادام و در اتاق رو قفل کردم که ترسش رو که بیشتر شد رو دیدم.....خخخخخ اینه...من این ترس رو میخوام ازتدختره چموش....
شروع کرد به عذر خواهی و التماس ....
جانان: ببخشید....به خدا غلط کردم.....من ....من.که کاری نکردم....به خدا دیگه کاری نمی کنم... غلط ...غلط کردم آقا....تو و خدا بزارین برم....
هههه....به گریه افتاده بود ولی نه زوده این کمشه....
به سمتش اروم قدم برداشتم ....که با هر قدمم عقب میرفت....
من: آخ..آخ...خانمی نمی شه دیگه باید یاد بگیری گوش به فرمان اربابت باشی ....
بعد برای ترسش نیشخندی زدم....
اخه تو که این قدر میترسی چرا باز نا فرمانی میکنی اخه دختر...دستم رو به سمت کمر بندم بردم که بلند به گریه افتاد....خخخخ اخی گوگولی ....مترسه.....بترس جانان خانم این لازمه واست....
به سمتش رفتم دیگه به ددوار رسیده بود ...بین خودم و دیوار قفلش کردم.و خم شدم و....
هورا اینم پست جدید اخر شد بزارم....بمونید تو خماری پست تا فردا.....😄 😄 😄 😄
۶.۸k
۱۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.