My goddess
♡My goddess♡
part ۲۳
بعد اینکه طبیب اومد همه بیرون از اتاق بودن و اجوما وَ طبیب تو اتاق پیش الونا بودن هر بار صدای جیغش شنیده میشد بقیه ییشترشون استرس داشتن و نگران بودن که بالاخره بعد سه ساعت طبیب اومد بیرون
پ.ه: الان حالش چطوره؟
طبیب: خب...میشه گفت بهتره، پاش آسیب خطرناک و شدیدی داشته درضمن!.....بخاطر اینکه زیر بارون بوده مریض شده خوشبختانه تونستیم طبش رو بیاریم پایین ولی حالش آنچنان خوب نیست حداقل تا یک هفته باید کامل استراحت کنه تا حالش خوب شه
پ.ه: بازم ممنونیم ازتون
طبیب: من به اجوما گفتم که دارو ها و غذای مناسب رو بهش بده و چه کارهایی باید بکنه هرچیزی شد بازم خبرم کنین
پ.ه: مرسی ازتون
م.: -نگران
پزشک رفتش و اجوما داشت عرق های روی پیشونی الونا رو با دستمال نمدار خشک میکرد، بخاطر دارو ها بیهوش بود و اگر استراحت کنه و بخوابه بهتره و اینطوری درد کمتری حس میکنه در اتاق نیم باز بود و پدر و مادر هیوجین داشتن از بیرون نگاش میکردن، هیوجین هم تو اتاقش قسمت بالکن بود و در حالی که بارون هوا رو سرد کرده بود داشت سیگاری میکشید وَ با گوشیت که برداشته بودش ور میرفت
م.ه: ببینم الان عروسی چی میشه؟همه چیز خراب شده....
پ.ه: عاهههه....نمیدونم چی بگم....طول میکشه تا خوب بشه اونم وقتی یه بچه کوچیک همچین بلایی سرش اومده... -کلافه
م.ه: باید زود خوب بشه
پ.ه: اوهوم...تو هم برو بگیر بخواب
پدر و مادر هیوجین رفتن بخوابن اجوما هم هعی بهت سر میزد بادیگاردا هم مراقب بودن و بیشتر حواسشون بود، هیوجین هم بعد ور رفتن با گوشیت به خودش اجازه داد تا بخوابه
(صبح)
بارون بالاخره بند اومده بود و پدر هیوجین و خودش بعد آماده شدن زود رفتنو توهم چون درد داشتی نمیتونستی بخوابی و اجوما هعی کنارت میبود تا کاری داشتی بهش بگی
اجوما: متاسفم -شرمنده
الونا: هوم؟ -بی جون
اجوما: من باعث شدم که همچین بلایی سرت بیاد -بغض
الونا: نه....اینو نگو.....من بهت اعتماد دارم....تو کار اشتباهی نکرد.... -نزاشت حرفتو بزنی
اجوما: چرا کردم....-بغض- من اون روز وقتی داشتی با کسی تلفنی حرف میزدی فالگوش وایساده بودم و محض متوجه شدن قضیه به ارباب خبر دادم
الونا: شوک-
اجوما: منو ببخش دخترجون -گریه
اجوما: من فکر کردم کار درستیه...ولی نمیدونستم قراره همچین بلایی سرت بیاد
الونا: تو چیکار کردی!!! -شوکه و ترسیده
ازش یکم دور شدی و دستتو که با دستش گرفته بود پس زدی
الونا: من بهت اعتماد کردم....
اجوما: منو ببخش -درحال پاک کردن اشکش
الونا: برو بیرون
اجوما: نمیتونم تنهات بزارم
الونا: لطفا برو میخوام تنها باشم -یکم بلند
اجوما: ب..باشه ولی دوباره بهت سر میزنم
part ۲۳
بعد اینکه طبیب اومد همه بیرون از اتاق بودن و اجوما وَ طبیب تو اتاق پیش الونا بودن هر بار صدای جیغش شنیده میشد بقیه ییشترشون استرس داشتن و نگران بودن که بالاخره بعد سه ساعت طبیب اومد بیرون
پ.ه: الان حالش چطوره؟
طبیب: خب...میشه گفت بهتره، پاش آسیب خطرناک و شدیدی داشته درضمن!.....بخاطر اینکه زیر بارون بوده مریض شده خوشبختانه تونستیم طبش رو بیاریم پایین ولی حالش آنچنان خوب نیست حداقل تا یک هفته باید کامل استراحت کنه تا حالش خوب شه
پ.ه: بازم ممنونیم ازتون
طبیب: من به اجوما گفتم که دارو ها و غذای مناسب رو بهش بده و چه کارهایی باید بکنه هرچیزی شد بازم خبرم کنین
پ.ه: مرسی ازتون
م.: -نگران
پزشک رفتش و اجوما داشت عرق های روی پیشونی الونا رو با دستمال نمدار خشک میکرد، بخاطر دارو ها بیهوش بود و اگر استراحت کنه و بخوابه بهتره و اینطوری درد کمتری حس میکنه در اتاق نیم باز بود و پدر و مادر هیوجین داشتن از بیرون نگاش میکردن، هیوجین هم تو اتاقش قسمت بالکن بود و در حالی که بارون هوا رو سرد کرده بود داشت سیگاری میکشید وَ با گوشیت که برداشته بودش ور میرفت
م.ه: ببینم الان عروسی چی میشه؟همه چیز خراب شده....
پ.ه: عاهههه....نمیدونم چی بگم....طول میکشه تا خوب بشه اونم وقتی یه بچه کوچیک همچین بلایی سرش اومده... -کلافه
م.ه: باید زود خوب بشه
پ.ه: اوهوم...تو هم برو بگیر بخواب
پدر و مادر هیوجین رفتن بخوابن اجوما هم هعی بهت سر میزد بادیگاردا هم مراقب بودن و بیشتر حواسشون بود، هیوجین هم بعد ور رفتن با گوشیت به خودش اجازه داد تا بخوابه
(صبح)
بارون بالاخره بند اومده بود و پدر هیوجین و خودش بعد آماده شدن زود رفتنو توهم چون درد داشتی نمیتونستی بخوابی و اجوما هعی کنارت میبود تا کاری داشتی بهش بگی
اجوما: متاسفم -شرمنده
الونا: هوم؟ -بی جون
اجوما: من باعث شدم که همچین بلایی سرت بیاد -بغض
الونا: نه....اینو نگو.....من بهت اعتماد دارم....تو کار اشتباهی نکرد.... -نزاشت حرفتو بزنی
اجوما: چرا کردم....-بغض- من اون روز وقتی داشتی با کسی تلفنی حرف میزدی فالگوش وایساده بودم و محض متوجه شدن قضیه به ارباب خبر دادم
الونا: شوک-
اجوما: منو ببخش دخترجون -گریه
اجوما: من فکر کردم کار درستیه...ولی نمیدونستم قراره همچین بلایی سرت بیاد
الونا: تو چیکار کردی!!! -شوکه و ترسیده
ازش یکم دور شدی و دستتو که با دستش گرفته بود پس زدی
الونا: من بهت اعتماد کردم....
اجوما: منو ببخش -درحال پاک کردن اشکش
الونا: برو بیرون
اجوما: نمیتونم تنهات بزارم
الونا: لطفا برو میخوام تنها باشم -یکم بلند
اجوما: ب..باشه ولی دوباره بهت سر میزنم
- ۹.۰k
- ۰۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط