دختر شیطون بلا42
#دخترشیطونبلا42
موهام رو بالای سرم بستم و شالم رو سر کردم.
یه نگاه توی آیینه به خودم انداختم و گفتم:
_ رژ نداری دنبالت؟
_ چرا دارم اما تو کیفمه
_ خب تو ماشین میزنم، بریم
سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت که منم پشت سرش رفتم.
هیچکس جز سامان تو سالن نبود؛ خواستم بپرسم کجا رفتن که پگاه حرفم رو زد.
_ بچه ها کجا رفتن؟ دو دقیقه رفتیم تو اتاق اومدیما
_ رفتن تو ماشین
_ آهان پس بریم ما هم
پگاه به سمت در سالن رفت و منم خواستم برم که سامان طوری که پگاه نفهمه، دستش رو به معنی صبرکن، بالا گرفت به همین خاطر همونجا ایستادم؛ پگاه به سمتم برگشت و گفت:
_ بیا دیگه
_ تو برو تا من کیفم رو پیدا کنم و بیام
_ اوکی
وقتی از سالن بیرون رفت؛ با کنجکاوی به سمت سامان برگشتم و گفتم:
_ چیشده؟
_ یه چیزی رو فراموش نکردی؟
_ چیو؟
_ شستن لیوانهای شربتی که واسه بچه ها آوردی
با چشمهای درشت شده و تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ تو دیوونه ای!
_ نه
_ واسه این به من گفتی صبرکن؟
_ آره وقتی هی وظیفه ات رو یادت میره مجبورم بهت یادآوری کنم!
بعد هم در برابر چشمهای بهت زده من به سمت در سالن رفت و گفت:
_ زود بشور و بیا که بچه ها معطل نشن، زشته!
ناخنام رو توی گوشت دستم فرو کردم و دندونام رو روی هم فشار دادم!
گاوتر از این سامانِ الاغ تو کل عمرم ندیده بودم.
یه نگاه به لیوانها انداختم و گفتم:
_ بچرخ تا بچرخیم!
همشون رو داخل سینی چیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
سطل آشغال رو از داخل کابینت درآوردم، یکی از لیوانهارو برداشتم و محکم پرتش کردم داخل که به هزار تیکه تقسیم شد.
لبخند بدجنسانه ای زدم و دومی رو هم پرت کردم و درنهایت وقتی همشون رو انداختم داخل و مطمئن شدم که شکستن، سینی رو شستم و داخل کابینت گذاشتم.
به سالن رفتم و بعد از برداشتن کیفم و پوشیدن کفشام با لبخند و آرامش به سمت در خونه رفتم.
بچه ها تو ماشینهای امیرحسین و پرهام تقسیم شده بود و چون که دخترا تو ماشین پرهام بودن منم سوار همون شدم و گفتم:
_ خب بریم
موهام رو بالای سرم بستم و شالم رو سر کردم.
یه نگاه توی آیینه به خودم انداختم و گفتم:
_ رژ نداری دنبالت؟
_ چرا دارم اما تو کیفمه
_ خب تو ماشین میزنم، بریم
سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت که منم پشت سرش رفتم.
هیچکس جز سامان تو سالن نبود؛ خواستم بپرسم کجا رفتن که پگاه حرفم رو زد.
_ بچه ها کجا رفتن؟ دو دقیقه رفتیم تو اتاق اومدیما
_ رفتن تو ماشین
_ آهان پس بریم ما هم
پگاه به سمت در سالن رفت و منم خواستم برم که سامان طوری که پگاه نفهمه، دستش رو به معنی صبرکن، بالا گرفت به همین خاطر همونجا ایستادم؛ پگاه به سمتم برگشت و گفت:
_ بیا دیگه
_ تو برو تا من کیفم رو پیدا کنم و بیام
_ اوکی
وقتی از سالن بیرون رفت؛ با کنجکاوی به سمت سامان برگشتم و گفتم:
_ چیشده؟
_ یه چیزی رو فراموش نکردی؟
_ چیو؟
_ شستن لیوانهای شربتی که واسه بچه ها آوردی
با چشمهای درشت شده و تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ تو دیوونه ای!
_ نه
_ واسه این به من گفتی صبرکن؟
_ آره وقتی هی وظیفه ات رو یادت میره مجبورم بهت یادآوری کنم!
بعد هم در برابر چشمهای بهت زده من به سمت در سالن رفت و گفت:
_ زود بشور و بیا که بچه ها معطل نشن، زشته!
ناخنام رو توی گوشت دستم فرو کردم و دندونام رو روی هم فشار دادم!
گاوتر از این سامانِ الاغ تو کل عمرم ندیده بودم.
یه نگاه به لیوانها انداختم و گفتم:
_ بچرخ تا بچرخیم!
همشون رو داخل سینی چیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
سطل آشغال رو از داخل کابینت درآوردم، یکی از لیوانهارو برداشتم و محکم پرتش کردم داخل که به هزار تیکه تقسیم شد.
لبخند بدجنسانه ای زدم و دومی رو هم پرت کردم و درنهایت وقتی همشون رو انداختم داخل و مطمئن شدم که شکستن، سینی رو شستم و داخل کابینت گذاشتم.
به سالن رفتم و بعد از برداشتن کیفم و پوشیدن کفشام با لبخند و آرامش به سمت در خونه رفتم.
بچه ها تو ماشینهای امیرحسین و پرهام تقسیم شده بود و چون که دخترا تو ماشین پرهام بودن منم سوار همون شدم و گفتم:
_ خب بریم
۱۲.۴k
۰۳ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.