part⁵¹🦖🗿
ته سان « ج.. جیمین خودتی؟؟؟؟ چطور ممکنه جفتتون اینجا باشین *بغل کردن جیمین.....باورم نمیشه اینجایی داداش کوچولو
جیمین « ته سان برای من و جانگ می نقش و پدر و مادر و برادر داشت! خوشحال بودم که دوباره دیدمش اما از افکارش میترسیدم... اون الان دشمن بهترین دوستم بود! نمیتونستم یا خیال راحت دوباره از آغوشش و گرمای وجودش بهره ببرم چون کوک تنها بود!
ته سان « جفتتون کنار دشمن من وایسادین! باید جفتتون رو ببرم
جیمین « هیونگ لطفا
ته سان « میدونی توی این چند سال بدون شما چی کشیدم؟ شما تنها دارایی منید.... مقصر این جدایی باید تاوان بده هر کسی که هست
جیمین « نمیزارم ببریش ته سان! کوک بهتر از همه میتونه ازش محافظت کنه. . . اون تمام این مدت مراقب من و اون بوده
ته سان « اینقدر برات عزیزه که به خاطر اون مقابل برادرت وایسادی؟
جیمین « ته سان هیچکس برای ما مثل تو نمیشه اما کورکورانه عمل نکن برادر
ته سان « اینکه الان زنده ای به خاطر اینه که تنها برادر منی! میرم اما مطمئن باش دفعه بعدی در کار نیست... دیگه عقب نمیکشم جیمین! دشمنم رو نابود میکنم و شما رو میبرم... حتی به زور
جیمین « سختی آدما رو تغییر میده! ته سان خیلی عوض شده بود اما بعضی حس ها و عادت ها هیچوقت از بین نمیره! جانگ می رو در آغوش گرفتم و محکم بغلش کردم.... ببخشید خواهری! میدونم خیلی درد میکشی.... تموم میشه! تمومش میکنم
کوک « اینقدر غرق کار بودم که متوجه نبود جانگ می نشدم ! نه تنها من بلکه نام و جین هم حواسشون نبود... وقتی آجوما گفت نتونسته پیداش کنه دلشوره بدی گرفتم و خواستم برم دنبالش که جیمین با جسم بیهوشش وارد شد.... ج.. جانگ می؟؟؟ چش شده؟؟؟
جیمین « هاک اومده بود دیدنش! الان رفته اما فکر کنم شک آخرم بهش وارد شده و الان کل حافظه اش رو بدست اورده
_نگران بود! اینکه کل حافظه اش رو بدست اورده نشونه خوبی نبود.... طبیعتا باید خوشحال باشه اما اگه جانگ می اونو میشناخت و نقشه خراب میشد چی؟
کوک « ادم وقتی کسی رو دوست داشته باشه حاضره هر دردی رو تحمل کنه تا اون فرد در آسایش باشه.... باید تمومش میکردم تا جانگ می بیشتر از این آسیب نبینه! تا همین الانم خیلی درد کشیده بود..... تب کرده بود و زیر لب اسم ته سان رو زمزمه میکرد.... توی اون چند ساعتی که بیهوش بود قلب منم تب کرده بود و بی قراری میکرد! تو مری دوم نشو جانگ می..... خواهش میکنم تو منو ترک نکن باشه دختر من؟
جانگ می « کابوسی که تمام مدت میدیدم بخشی از زندگی خودم بود! اتاقی غرق در خون که جنازه پدر و مادرم توش بود.... بازم اون کابوس تکرار شده بود! با وحشت از خواب پریدم و نگاهم رو توی اتاق چرخوندم... کوک کنارم روی صندلی نشسته بود و سرش رو روی تخت گذاشته بود! نفس هاش منظم بود و مشخص بود خوابش برده... کوکی
جیمین « ته سان برای من و جانگ می نقش و پدر و مادر و برادر داشت! خوشحال بودم که دوباره دیدمش اما از افکارش میترسیدم... اون الان دشمن بهترین دوستم بود! نمیتونستم یا خیال راحت دوباره از آغوشش و گرمای وجودش بهره ببرم چون کوک تنها بود!
ته سان « جفتتون کنار دشمن من وایسادین! باید جفتتون رو ببرم
جیمین « هیونگ لطفا
ته سان « میدونی توی این چند سال بدون شما چی کشیدم؟ شما تنها دارایی منید.... مقصر این جدایی باید تاوان بده هر کسی که هست
جیمین « نمیزارم ببریش ته سان! کوک بهتر از همه میتونه ازش محافظت کنه. . . اون تمام این مدت مراقب من و اون بوده
ته سان « اینقدر برات عزیزه که به خاطر اون مقابل برادرت وایسادی؟
جیمین « ته سان هیچکس برای ما مثل تو نمیشه اما کورکورانه عمل نکن برادر
ته سان « اینکه الان زنده ای به خاطر اینه که تنها برادر منی! میرم اما مطمئن باش دفعه بعدی در کار نیست... دیگه عقب نمیکشم جیمین! دشمنم رو نابود میکنم و شما رو میبرم... حتی به زور
جیمین « سختی آدما رو تغییر میده! ته سان خیلی عوض شده بود اما بعضی حس ها و عادت ها هیچوقت از بین نمیره! جانگ می رو در آغوش گرفتم و محکم بغلش کردم.... ببخشید خواهری! میدونم خیلی درد میکشی.... تموم میشه! تمومش میکنم
کوک « اینقدر غرق کار بودم که متوجه نبود جانگ می نشدم ! نه تنها من بلکه نام و جین هم حواسشون نبود... وقتی آجوما گفت نتونسته پیداش کنه دلشوره بدی گرفتم و خواستم برم دنبالش که جیمین با جسم بیهوشش وارد شد.... ج.. جانگ می؟؟؟ چش شده؟؟؟
جیمین « هاک اومده بود دیدنش! الان رفته اما فکر کنم شک آخرم بهش وارد شده و الان کل حافظه اش رو بدست اورده
_نگران بود! اینکه کل حافظه اش رو بدست اورده نشونه خوبی نبود.... طبیعتا باید خوشحال باشه اما اگه جانگ می اونو میشناخت و نقشه خراب میشد چی؟
کوک « ادم وقتی کسی رو دوست داشته باشه حاضره هر دردی رو تحمل کنه تا اون فرد در آسایش باشه.... باید تمومش میکردم تا جانگ می بیشتر از این آسیب نبینه! تا همین الانم خیلی درد کشیده بود..... تب کرده بود و زیر لب اسم ته سان رو زمزمه میکرد.... توی اون چند ساعتی که بیهوش بود قلب منم تب کرده بود و بی قراری میکرد! تو مری دوم نشو جانگ می..... خواهش میکنم تو منو ترک نکن باشه دختر من؟
جانگ می « کابوسی که تمام مدت میدیدم بخشی از زندگی خودم بود! اتاقی غرق در خون که جنازه پدر و مادرم توش بود.... بازم اون کابوس تکرار شده بود! با وحشت از خواب پریدم و نگاهم رو توی اتاق چرخوندم... کوک کنارم روی صندلی نشسته بود و سرش رو روی تخت گذاشته بود! نفس هاش منظم بود و مشخص بود خوابش برده... کوکی
۴۶.۰k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.