خان زاده پارت172
#خان_زاده #پارت172
* * * * *
شیرینی ها رو توی دستم جا به جا کردم و چند تقه به در زدم.
یکی از نگهبان های خونهی ارباب در و باز کرد و با دیدن من از جلوی در کنار رفت.
لبخندی زدم و وارد شدم.
خاتون بیخ گوشم گفت
_ببین چه جشنی توی روستا راه افتاده. اگه عرضهی زاییدن داشتی الان همه ی اینا مال تو بود.. خدا میدونه اون مهتاب خانوم چه قدر طلا گرفته!
جوابش و ندادم.وارد خونهی ارباب که شدیم اولین نفر چشمم به مادر اهورا افتاد.
با دیدن ما با خوشروئی ازمون استقبال کرد و گفت
_خوب شد اومدی عروس حرفای پشت سرت و خوابوندی هر کی اومد سراغ تو رو گرفت همه گفتن شاید خدایی نکرده از حسادت نیومدی منم تو روشون در اومدم گفتم آیلین ما اصلا اهل این حرفا نیست.
لبخند زدم و گفتم
_مهتاب هست؟
سر تکون داد
_هست،تو اتاقه... خان زاده هم پیششه بچم انقدر ذوق باباشدنش و داره از کنار زن و بچش جم نمیخوره.
زیر لب گفتم
_خداروشکر...
و به سمت اتاقشون رفتم.چند تقه به در زدم و درو نیمه باز کردم.
اهورا روبه پنجره ایستاده بود و با اخم گوشی و کنار گوشش گرفته بود و پوست لبش و میجوید.
با صدای آرومی گفتم
_میشه بیام تو؟
سرش با شدت به سمتم چرخید و با دیدنم خشکش زد.
درو کامل باز کردم. مهتاب با دیدنم سعی کرد بلند بشه که خودم و بهش رسوندم و گفتم
_بلند نشو...
صورتش و بوسیدم و احوالش و پرسیدم که به سختی جوابم و داد. معلوم بود زایمان سختی داشته.
خاتون هم خم شد صورت مهتاب و ببوسه. برای اینکه زشت نباشه. به اهورا نگاه کردم و گفتم
_تبریک میگم...
با اخم و سرزنش نگام کرد و سر تکون داد.
سعی کردم چشمم به پسرشون نیوفته
خاتون سر سنگین گفت
_حال شما خوبه خان زاده؟تبریک میگم.امیدوارم قدمش خیر باشه...
بهش تاکید کرده بودم حرفی از طلاق منو و اهورا نزنه اما نتونست جلوی زبونش و بگیره و گفت
_دختر ما بدبخت شد ایشالا شما خانوادهی خوشبختی بشید.
با این حرف اخمای اهورا بیشتر در هم رفت و شانس آوردم که مادرش اومد.
خواستم بشینم که بی اعتنا به جمع گفت
_آیلین بیا یه لحظه کارت دارم.
همه ساکت شدن.
با لبخند مصنوعی گفتم
_باشه حالا بعدا م...
نذاشت حرفم تموم بشه. دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند.
🍁 🍁 🍁 🍁
* * * * *
شیرینی ها رو توی دستم جا به جا کردم و چند تقه به در زدم.
یکی از نگهبان های خونهی ارباب در و باز کرد و با دیدن من از جلوی در کنار رفت.
لبخندی زدم و وارد شدم.
خاتون بیخ گوشم گفت
_ببین چه جشنی توی روستا راه افتاده. اگه عرضهی زاییدن داشتی الان همه ی اینا مال تو بود.. خدا میدونه اون مهتاب خانوم چه قدر طلا گرفته!
جوابش و ندادم.وارد خونهی ارباب که شدیم اولین نفر چشمم به مادر اهورا افتاد.
با دیدن ما با خوشروئی ازمون استقبال کرد و گفت
_خوب شد اومدی عروس حرفای پشت سرت و خوابوندی هر کی اومد سراغ تو رو گرفت همه گفتن شاید خدایی نکرده از حسادت نیومدی منم تو روشون در اومدم گفتم آیلین ما اصلا اهل این حرفا نیست.
لبخند زدم و گفتم
_مهتاب هست؟
سر تکون داد
_هست،تو اتاقه... خان زاده هم پیششه بچم انقدر ذوق باباشدنش و داره از کنار زن و بچش جم نمیخوره.
زیر لب گفتم
_خداروشکر...
و به سمت اتاقشون رفتم.چند تقه به در زدم و درو نیمه باز کردم.
اهورا روبه پنجره ایستاده بود و با اخم گوشی و کنار گوشش گرفته بود و پوست لبش و میجوید.
با صدای آرومی گفتم
_میشه بیام تو؟
سرش با شدت به سمتم چرخید و با دیدنم خشکش زد.
درو کامل باز کردم. مهتاب با دیدنم سعی کرد بلند بشه که خودم و بهش رسوندم و گفتم
_بلند نشو...
صورتش و بوسیدم و احوالش و پرسیدم که به سختی جوابم و داد. معلوم بود زایمان سختی داشته.
خاتون هم خم شد صورت مهتاب و ببوسه. برای اینکه زشت نباشه. به اهورا نگاه کردم و گفتم
_تبریک میگم...
با اخم و سرزنش نگام کرد و سر تکون داد.
سعی کردم چشمم به پسرشون نیوفته
خاتون سر سنگین گفت
_حال شما خوبه خان زاده؟تبریک میگم.امیدوارم قدمش خیر باشه...
بهش تاکید کرده بودم حرفی از طلاق منو و اهورا نزنه اما نتونست جلوی زبونش و بگیره و گفت
_دختر ما بدبخت شد ایشالا شما خانوادهی خوشبختی بشید.
با این حرف اخمای اهورا بیشتر در هم رفت و شانس آوردم که مادرش اومد.
خواستم بشینم که بی اعتنا به جمع گفت
_آیلین بیا یه لحظه کارت دارم.
همه ساکت شدن.
با لبخند مصنوعی گفتم
_باشه حالا بعدا م...
نذاشت حرفم تموم بشه. دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۰.۹k
۱۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.