خان زاده پارت170
#خان_زاده #پارت170
بابام با اخم گفت
_راست شو بگو آیلین؟کاری کردی که طلاقت داد؟
به جای من خاتون جواب داد
_خوب معلومه اجاقش کور بوده چهل متر هم که زبون داره.معلومه که طلاقش میده.آبرون رفت...حالا چه جوری سرمونو بین اهالی بلند کنیم؟چی بگیم بهشون؟
با بغض گفتم
_لازم نیست چیزی بهشون بگید من بعد چند روز برمیگردم.
_مگه میشه؟یه دختر تنها رو ول میکنن توی شهر؟مجبوری بشینی ور دل من شاید یه مرد هم سن بابات بیاد بگیرتت تازه اگه خوش شانس باشی وگرنه عین مرضیه باید هر روز انگشت نما بشی.
نا امید نگاهش کردم. چه قدر احمق بودم که فکر میکردم خانوادم حمایتم می کنن.
بابام با چهره ای در هم گفت
_باشه کمتر سر به سرش بذار خاتون. یه اتاق براش آماده کن. فعلا هم هیچی به کسی نگو تا من با ارباب صحبت کنم.
تند گفتم
_نه... نه... ارباب بی خبره. بفهمه اهورا رو از ارث محروم میکنه اون وقت...
خاتون وسط حرفم پرید
_به تو چه دختر به تو چه؟ ارثش که به تو نمیرسه.
خواستم جواب بدم اما منصرف شدم و به اتاق رفتم.با خودم فکر کردم برای نجات از دست اهورا یه مدت بیام اینجا... حتی یه روز هم نمیتونن تحملم کنن!
* * * * *
داشتم گلای باغچه رو آب میدادم که زهرا یکی از اهالی به سمتم اومد و نفس زنون گفت
_خان زاده اومده.
رنگ از رخم پرید.اما با حرف بعدیش ته دلم خالی شد
_مهتاب زایمان کرده خان زاده هم آفتاب نزده راه افتاده من فکر کردم یه روزم طاقت دوری تو نداشته و برگشته.اما دیدم که رفت خونه ی ارباب فهمیدم مهتاب بچش به دنیا اومده. پسرم هست!
🍁 🍁 🍁 🍁
بابام با اخم گفت
_راست شو بگو آیلین؟کاری کردی که طلاقت داد؟
به جای من خاتون جواب داد
_خوب معلومه اجاقش کور بوده چهل متر هم که زبون داره.معلومه که طلاقش میده.آبرون رفت...حالا چه جوری سرمونو بین اهالی بلند کنیم؟چی بگیم بهشون؟
با بغض گفتم
_لازم نیست چیزی بهشون بگید من بعد چند روز برمیگردم.
_مگه میشه؟یه دختر تنها رو ول میکنن توی شهر؟مجبوری بشینی ور دل من شاید یه مرد هم سن بابات بیاد بگیرتت تازه اگه خوش شانس باشی وگرنه عین مرضیه باید هر روز انگشت نما بشی.
نا امید نگاهش کردم. چه قدر احمق بودم که فکر میکردم خانوادم حمایتم می کنن.
بابام با چهره ای در هم گفت
_باشه کمتر سر به سرش بذار خاتون. یه اتاق براش آماده کن. فعلا هم هیچی به کسی نگو تا من با ارباب صحبت کنم.
تند گفتم
_نه... نه... ارباب بی خبره. بفهمه اهورا رو از ارث محروم میکنه اون وقت...
خاتون وسط حرفم پرید
_به تو چه دختر به تو چه؟ ارثش که به تو نمیرسه.
خواستم جواب بدم اما منصرف شدم و به اتاق رفتم.با خودم فکر کردم برای نجات از دست اهورا یه مدت بیام اینجا... حتی یه روز هم نمیتونن تحملم کنن!
* * * * *
داشتم گلای باغچه رو آب میدادم که زهرا یکی از اهالی به سمتم اومد و نفس زنون گفت
_خان زاده اومده.
رنگ از رخم پرید.اما با حرف بعدیش ته دلم خالی شد
_مهتاب زایمان کرده خان زاده هم آفتاب نزده راه افتاده من فکر کردم یه روزم طاقت دوری تو نداشته و برگشته.اما دیدم که رفت خونه ی ارباب فهمیدم مهتاب بچش به دنیا اومده. پسرم هست!
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۲.۰k
۰۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.