پارت۷۸
پارت۷۸
حدود ۷ماه از ازدواجشون میگذشت و حالا میخواستن به ایران برن و اونجا هم یه جشن عروسی بگیرن و هم خانواده اشون و ببینن پس کاراشونو انجام دادن و هرکاری که مربوط به رفتنشون هم بود انجام دادن و کاغذ بازی های لازمشم انجام دادن ولی یوری به پدرومادرش نگفت که میخواد بیاد و تنها کسی که میدونست یئون وو دختردایی یوری بود چون یوری بهش از قبل سپرده بود که یه لباس عروس خوشگل براش سفارش بده تا درست بشه و خب بالاخره وقت رفتنشون بود وسایلاشونو جمع کردن و به سمت فرودگاه رفتن و سوار هواپیما شدن و یه ۱۳ساعتی توی راه بودن و خیلی خسته شدن بعد از ۱۳ ساعت رسیدن تهران که یوری به تهیونگ گفت که یه راست برن خونه مامان و باباش که اصفهان بود پس از فرودگاه هم یه ماشین گرفتن و به سمت اصفهان حرکت کردن و بعد از ۴ساعت هم به اصفهان رسیدن و رفتن دم در خونه اون روز هم خاله ی یوری و دوتا از دایی های یوری و مامان بزرگ یوری خونه ی اونا بودن وقتی رسیدن دم در یوری یه لحظه تمام خاطرات بچگیش براش مرور شد و بالاخره زنگ و زدن که میرا دختر دایی یوری در رو باز کرد
میرا:کیه
یوری:باز کنید میفهمید
که داییش در رو باز کرد ولی هنوز نفهمیده بود
میرا:خودتونو معرفی نمیکنید
یوری:صبر کن واقعا نفهمیدی
میرا:خیر ولی چهرتون خیلی اشناست
یوری:خب خودمو معرفی میکنم من دختر صاحب این خونه و خواهرزاده شما و ایشون هم همسرم حالا شناختی
میرا:عه یوری تویی چقدر تغییر کردی تو نگاش کن چقدر لاغری اصن جون بهت نیست
یوری:خب حالا اجازه هست بیام داخل
میرا:البته خونه خودته
و یوری و تهیونگ اومدن داخل خونه و چمدون هاشون و بردن بالا وقتی بقیه اونا رو دیدن اصن باورشون نمیشد
...........
حدود ۷ماه از ازدواجشون میگذشت و حالا میخواستن به ایران برن و اونجا هم یه جشن عروسی بگیرن و هم خانواده اشون و ببینن پس کاراشونو انجام دادن و هرکاری که مربوط به رفتنشون هم بود انجام دادن و کاغذ بازی های لازمشم انجام دادن ولی یوری به پدرومادرش نگفت که میخواد بیاد و تنها کسی که میدونست یئون وو دختردایی یوری بود چون یوری بهش از قبل سپرده بود که یه لباس عروس خوشگل براش سفارش بده تا درست بشه و خب بالاخره وقت رفتنشون بود وسایلاشونو جمع کردن و به سمت فرودگاه رفتن و سوار هواپیما شدن و یه ۱۳ساعتی توی راه بودن و خیلی خسته شدن بعد از ۱۳ ساعت رسیدن تهران که یوری به تهیونگ گفت که یه راست برن خونه مامان و باباش که اصفهان بود پس از فرودگاه هم یه ماشین گرفتن و به سمت اصفهان حرکت کردن و بعد از ۴ساعت هم به اصفهان رسیدن و رفتن دم در خونه اون روز هم خاله ی یوری و دوتا از دایی های یوری و مامان بزرگ یوری خونه ی اونا بودن وقتی رسیدن دم در یوری یه لحظه تمام خاطرات بچگیش براش مرور شد و بالاخره زنگ و زدن که میرا دختر دایی یوری در رو باز کرد
میرا:کیه
یوری:باز کنید میفهمید
که داییش در رو باز کرد ولی هنوز نفهمیده بود
میرا:خودتونو معرفی نمیکنید
یوری:صبر کن واقعا نفهمیدی
میرا:خیر ولی چهرتون خیلی اشناست
یوری:خب خودمو معرفی میکنم من دختر صاحب این خونه و خواهرزاده شما و ایشون هم همسرم حالا شناختی
میرا:عه یوری تویی چقدر تغییر کردی تو نگاش کن چقدر لاغری اصن جون بهت نیست
یوری:خب حالا اجازه هست بیام داخل
میرا:البته خونه خودته
و یوری و تهیونگ اومدن داخل خونه و چمدون هاشون و بردن بالا وقتی بقیه اونا رو دیدن اصن باورشون نمیشد
...........
۳.۲k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.