جئون بالرینا
جئون بالرینا
#پارت ۹
میکردم ...حرفاش کمی منطقی به نظرمیومدن. این دیگه چه وضعش بود ...
"ویو جونگکوک"
جونگکوک: آیییییییی،نکن درد داره
۰۰۰:توی که با یه انگشت زدن بهت دردت میگیره چرا دعوا کردی ؟
جونگکوک:داشت مربیم رو میزد ...آیییییییی
۰۰۰:نمی تونستی مثل بچه آدم حلش کنی ؟
جونگکوک:آخه اون آدم نبود که یه گودزیلا بود واسه خودش ....آی
۰۰۰:هر چی سرت بیاد حقته !بزار به مامان و بابا بگم که دعوا کردی
جونگکوک:تو اصلا دعوا نمیکنی ..نه؟
۰۰۰:معلومه ؛من بچه ی خوبیم مثل تو که نیستم هر روز توی کوچه ها بگردم دنبال دعوا
جونگکوک:عه پس منم به مامان میگم که دیروز رو پشت بوم داشتی سیگار میکشیدی ،ماماننن !مامان؟(داد)
۰۰۰:باشه باشه نمیگم پس تو ام نگو
جونگکوک:قول ؟
۰۰۰:قول ؛بیا اینم تموم شد بگیر .
جونگکوک:کامسامیدا(یعنی :ممنونم به کرهای )
عجب دختر غر غروی .داشتم با زخمام ورمیرفتم که گوشیم زنگ زد .
....(صدای زنگ گوشی)
جونگکوک:یوبوسیو؟
تهیونگ: کجایی؟
جونگکوک:شما ؟
تهیونگ: منم تهیونگ؛ میخواستم باهات حرف بزنم میشه بیای ؟
جونگکوک:*واییییی عررررر تهیونگ بهم زنگ زده ذوق*بله کجا بیام؟
تهیونگ: برات لوکیشن میفرستم بیا اونجا !
جونگکوک:باشه
پیش به سوی تهیونگ جاننن
"ویو تهیونگ "
توی کافه بودم که جونگکوک و دیدم .بهش دست تکون دادم و اونم اومد نشست سر میز :
جونگکوک:با من کاری داشتی ؟
تهیونگ: اره ..راستش میخواستم ازت خواهش کنم که با من بیای ...بیای
جونگکوک:بیام کجا ؟
تهیونگ: بیای سر قرار (این چه رمانیه دارم مینویسم ؟از خودم دارم متنفر میشم 😔)
جونگکوک:جان ....چی داری میگی ؟ولی آخه من ...من ...باشه قبول میکنم
تهیونگ: پس الان ما باهم هستیم اوکی
جونگکوک: اوکی
"ویو چند سال بعد "
تهیونگ:من برگشتم
جونگکوک:خوش اومدی
تهیونگ: غذا چی پختی ؟
جونگکوک:سوپ کیمچی ...
تهیونگ: به به !راستی امروز مامانم اینا قراره بیان اینجا .
جونگکوک :که اینطور
چند سالی میشه که با جونگکوک توی رابطه هستم و امشبم میخوام ازش خاستگاری کنم (از خودم متنفرمnام)
"ویو به موقع شام "
دیگه همه شام رو خورده بودیم و نشسته بودیم که یهو جلو جونگکوک زانو زدم و حلقه رو نشونش دادم :
تهیونگ: جونگکوک ....با من ،ازدواج میکنی؟
اولش انتظار داشتم که بگه نه چون خیلی سرد داشت نگام میکرد که یهو گفت:
جونگکوک: بله
و همه :👏👏👏👏👏👏
و پایان
بچه این رمان دیگه جای نوشتن نداشت ..بعد واقعا از خودم دیگه داشتم کم کم متنفر میشدم به خاطر شیپ داستان...اینکه داشتم جونگکوک و تهیونگ رو گی نشون میدادم .واسه همین تموم کردم ولی قراره یکی جدید رو بعد از مدرسه ی نفرین شده بنویسم ..منتظر باشید😍😅
#پارت ۹
میکردم ...حرفاش کمی منطقی به نظرمیومدن. این دیگه چه وضعش بود ...
"ویو جونگکوک"
جونگکوک: آیییییییی،نکن درد داره
۰۰۰:توی که با یه انگشت زدن بهت دردت میگیره چرا دعوا کردی ؟
جونگکوک:داشت مربیم رو میزد ...آیییییییی
۰۰۰:نمی تونستی مثل بچه آدم حلش کنی ؟
جونگکوک:آخه اون آدم نبود که یه گودزیلا بود واسه خودش ....آی
۰۰۰:هر چی سرت بیاد حقته !بزار به مامان و بابا بگم که دعوا کردی
جونگکوک:تو اصلا دعوا نمیکنی ..نه؟
۰۰۰:معلومه ؛من بچه ی خوبیم مثل تو که نیستم هر روز توی کوچه ها بگردم دنبال دعوا
جونگکوک:عه پس منم به مامان میگم که دیروز رو پشت بوم داشتی سیگار میکشیدی ،ماماننن !مامان؟(داد)
۰۰۰:باشه باشه نمیگم پس تو ام نگو
جونگکوک:قول ؟
۰۰۰:قول ؛بیا اینم تموم شد بگیر .
جونگکوک:کامسامیدا(یعنی :ممنونم به کرهای )
عجب دختر غر غروی .داشتم با زخمام ورمیرفتم که گوشیم زنگ زد .
....(صدای زنگ گوشی)
جونگکوک:یوبوسیو؟
تهیونگ: کجایی؟
جونگکوک:شما ؟
تهیونگ: منم تهیونگ؛ میخواستم باهات حرف بزنم میشه بیای ؟
جونگکوک:*واییییی عررررر تهیونگ بهم زنگ زده ذوق*بله کجا بیام؟
تهیونگ: برات لوکیشن میفرستم بیا اونجا !
جونگکوک:باشه
پیش به سوی تهیونگ جاننن
"ویو تهیونگ "
توی کافه بودم که جونگکوک و دیدم .بهش دست تکون دادم و اونم اومد نشست سر میز :
جونگکوک:با من کاری داشتی ؟
تهیونگ: اره ..راستش میخواستم ازت خواهش کنم که با من بیای ...بیای
جونگکوک:بیام کجا ؟
تهیونگ: بیای سر قرار (این چه رمانیه دارم مینویسم ؟از خودم دارم متنفر میشم 😔)
جونگکوک:جان ....چی داری میگی ؟ولی آخه من ...من ...باشه قبول میکنم
تهیونگ: پس الان ما باهم هستیم اوکی
جونگکوک: اوکی
"ویو چند سال بعد "
تهیونگ:من برگشتم
جونگکوک:خوش اومدی
تهیونگ: غذا چی پختی ؟
جونگکوک:سوپ کیمچی ...
تهیونگ: به به !راستی امروز مامانم اینا قراره بیان اینجا .
جونگکوک :که اینطور
چند سالی میشه که با جونگکوک توی رابطه هستم و امشبم میخوام ازش خاستگاری کنم (از خودم متنفرمnام)
"ویو به موقع شام "
دیگه همه شام رو خورده بودیم و نشسته بودیم که یهو جلو جونگکوک زانو زدم و حلقه رو نشونش دادم :
تهیونگ: جونگکوک ....با من ،ازدواج میکنی؟
اولش انتظار داشتم که بگه نه چون خیلی سرد داشت نگام میکرد که یهو گفت:
جونگکوک: بله
و همه :👏👏👏👏👏👏
و پایان
بچه این رمان دیگه جای نوشتن نداشت ..بعد واقعا از خودم دیگه داشتم کم کم متنفر میشدم به خاطر شیپ داستان...اینکه داشتم جونگکوک و تهیونگ رو گی نشون میدادم .واسه همین تموم کردم ولی قراره یکی جدید رو بعد از مدرسه ی نفرین شده بنویسم ..منتظر باشید😍😅
۱.۱k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.