هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت133
کز کرده بود و روی تخت بخواب رفته بود
از اشک های خشک شده کنار چشماش و صورتش می تونستم بفهمم قبل خواب کلی گریه کرده!
خریداشو کنار دیوار گذاشتم و روی یکی از صندلی هایی که اونجا بود نشستم
این اتاق مجلل مخصوص صاحبخونه بود
پرده های بلند و سرتاسری اتاق...
تخت بزرگی که دورش و حریر های سفید گرفته بود و فرشهای دستباف که به کف اتاق و دیوارهای اتاق رنگ روی قشنگی داده بود
میز آینه ای که دست ساز بود عالی و حتی خارجی این اتاق منحصراً میتونست لایق دختری به زیبایی مهتاب باشه
انتخاب شو تحسین کردم خوب انتخاب کرده بود
وقتی خبر دادن شام آماده شده
دیگه باید مهتاب و بیدار می کردم نمیخواستم توی این خونه همش به جنگ و دعوا بگذره و بعد از رفتن ما بشیم نقل محفل این خدمتکارا پس آهسته صداش زدم
چند بار این کارو تکرار کردم تا بالاخره چشماشو باز کرد و منو دید با دیدن من بهم پشت کرد
انتظار داشت من الان برم ک نازش رو بکشم و بگم معذرت می خوام !اشتباه کردم!
کاملاً در اشتباه بود از جام بلند شدم جلوی آینه ایستادم دستی به کراواتم کشیدم و پیراهنم رو صاف کردم و گفتم
بهتره برای شام بریم زود باش
دوست ندارم اینجا خدمتکارا از من و تو به عنوان خروس جنگی یاد کنن و بعد از رفتن ما به مسخره ما بشینن پس خودتو جمع و جور کنم آماده شو تا با هم بریم پایین برای شام...
حرف هام اونقدری تاثیر گذار بود که روی تخت بشینه و کمی بعد از جاش بلند بشه لباس عوض کنه به خودش برسه و هم قدم من
از اتاق بیرون بیاد
حرفام کاملاً درک کرده بود که دستشو دور بازوی من حلقه کردم با هم از پله ها پایین رفتیم.
میز زیبایی اماده کرده بودن
با دیدن ما که باهم داریم میریم تعجب و توی صورتشون میدیدم
پشت میز نشستیم و مهتاب چنان با لبخند و حال خوب رفتار میکرد که خودمم دودل شده بودم که واقعا دعوایی بین ما بوده یانه!
اول برای من و بعد خودش غذا کشید مشغول خوردن شدیم دوست نداشتم وقتی شام میخورم وقتی غذا میخورم کسی بالای سرم باشع پس خدمتکارا مرخص کردم.
با دستمال دور دهنم پاک کردم رو به مهتاب گفتم فردا برمیگردیم عمارت
اما اون اخمی کرد و گفت
_ من نمی خوام برگردم اینجا رو بیشتر دوست دارم چی میشه همین جا زندگی کنیم
این خونه که همیشه خالیه ...
انصافا پیشنهاد بدی نبود اینکه همش مادرم جلوی چشمام باشه برام آزاردهنده بود چون کاری کرده بود که من ماهرو رو از دست بدم
کمی متفکر شدم گفتم
بهش فکر میکنم اما بهتره فردا برگردیم شاید تصمیم گرفتیم به اینجا نقل مکان کنیم
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت133
کز کرده بود و روی تخت بخواب رفته بود
از اشک های خشک شده کنار چشماش و صورتش می تونستم بفهمم قبل خواب کلی گریه کرده!
خریداشو کنار دیوار گذاشتم و روی یکی از صندلی هایی که اونجا بود نشستم
این اتاق مجلل مخصوص صاحبخونه بود
پرده های بلند و سرتاسری اتاق...
تخت بزرگی که دورش و حریر های سفید گرفته بود و فرشهای دستباف که به کف اتاق و دیوارهای اتاق رنگ روی قشنگی داده بود
میز آینه ای که دست ساز بود عالی و حتی خارجی این اتاق منحصراً میتونست لایق دختری به زیبایی مهتاب باشه
انتخاب شو تحسین کردم خوب انتخاب کرده بود
وقتی خبر دادن شام آماده شده
دیگه باید مهتاب و بیدار می کردم نمیخواستم توی این خونه همش به جنگ و دعوا بگذره و بعد از رفتن ما بشیم نقل محفل این خدمتکارا پس آهسته صداش زدم
چند بار این کارو تکرار کردم تا بالاخره چشماشو باز کرد و منو دید با دیدن من بهم پشت کرد
انتظار داشت من الان برم ک نازش رو بکشم و بگم معذرت می خوام !اشتباه کردم!
کاملاً در اشتباه بود از جام بلند شدم جلوی آینه ایستادم دستی به کراواتم کشیدم و پیراهنم رو صاف کردم و گفتم
بهتره برای شام بریم زود باش
دوست ندارم اینجا خدمتکارا از من و تو به عنوان خروس جنگی یاد کنن و بعد از رفتن ما به مسخره ما بشینن پس خودتو جمع و جور کنم آماده شو تا با هم بریم پایین برای شام...
حرف هام اونقدری تاثیر گذار بود که روی تخت بشینه و کمی بعد از جاش بلند بشه لباس عوض کنه به خودش برسه و هم قدم من
از اتاق بیرون بیاد
حرفام کاملاً درک کرده بود که دستشو دور بازوی من حلقه کردم با هم از پله ها پایین رفتیم.
میز زیبایی اماده کرده بودن
با دیدن ما که باهم داریم میریم تعجب و توی صورتشون میدیدم
پشت میز نشستیم و مهتاب چنان با لبخند و حال خوب رفتار میکرد که خودمم دودل شده بودم که واقعا دعوایی بین ما بوده یانه!
اول برای من و بعد خودش غذا کشید مشغول خوردن شدیم دوست نداشتم وقتی شام میخورم وقتی غذا میخورم کسی بالای سرم باشع پس خدمتکارا مرخص کردم.
با دستمال دور دهنم پاک کردم رو به مهتاب گفتم فردا برمیگردیم عمارت
اما اون اخمی کرد و گفت
_ من نمی خوام برگردم اینجا رو بیشتر دوست دارم چی میشه همین جا زندگی کنیم
این خونه که همیشه خالیه ...
انصافا پیشنهاد بدی نبود اینکه همش مادرم جلوی چشمام باشه برام آزاردهنده بود چون کاری کرده بود که من ماهرو رو از دست بدم
کمی متفکر شدم گفتم
بهش فکر میکنم اما بهتره فردا برگردیم شاید تصمیم گرفتیم به اینجا نقل مکان کنیم
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۸.۳k
۳۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.