🥀𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝒓𝒐𝒔𝒆🥀 پ 1
ᴛʜᴇ ʟɪᴛᴛʟᴇ ᴘʀɪɴᴄᴇ ꜱᴀɪᴅ: "ᴡʜᴀᴛ ᴅᴏᴇꜱ ʟᴏʏᴀʟᴛʏ ᴍᴇᴀɴ?" ᴛʜᴇ ꜰᴏx ꜱᴀɪᴅ: (ᴛʜᴀᴛ ɪꜱ, ɪꜰ ʏᴏᴜ ꜱᴍᴇʟʟ ᴀɴᴏᴛʜᴇʀ ꜰʟᴏᴡᴇʀ ᴏɴ ʏᴏᴜʀ ᴘʟᴀɴᴇᴛ ʙᴇ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ ᴡɪᴛʜ ʏᴏᴜʀ ᴏᴡɴ ꜰʟᴏᴡᴇʀ🥀
____________________________________________________
پرونده رو ورق زدم و خواندم......باز هم یه ق^^^تل دیگه....متیو اومد توی اتاق و در رو بست و 2 لیوان قهوه رو گذاشت روی میز....متیو:چی شده دوباره صوفیا؟(عکس صوفیا)نگاهی بهش انداختم و گفتم:یه ق^^^^تل دیگه......متیو:این شیشمین گزارش قت^^^ل امروزه....گفتم:شما هم مثل من کاراگاهی قصد کمک کردن نداری؟....متیو اومد کنارم نشست و برگه رو از دستم گرفت....متیو:جای 3 گلوله در سر و 2 گلوله درقلب....گفتم:خب هدف گرفته....متیو:استاد این کاره ....19 تا پرونده مربوط به این 2 روز اخیر رو آوردم و روی میز گذاشتم و گفتم:نگاه کن همه این پرونده ها یکیه .......نگاهی انداخت و گفت:دقیقا 3 گلوله در سر و 2 گلوله در قلب....نفس عمیقی کشید و گفت:حلش میکنیم....به صورتش نگاهی انداختم و دیدم چتری هایش جلو چشم هایش را گرفته ....با دست هایم چتری هایش را کنار زدم و برگشت و من رو نگاه کرد ...متیو:برای همینه دوستت دارم...گفتم:منم همینطور...
عکس متیو-!)متیو:میخوام بگیررررررررمت کییییی بیاد بیام دیگهههه خسته شدمممم گفتم:اوپااااااااا توی محل کاریم.......گفت:دیگه طاقت ندارممم.... لپش رو گرفتم و کشیدم گفتم:انقدر کیوت نباااااش.......دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:دردممممم گرفت....گفتم:خبببببب؟...گفت:خیییلی بدییییی.....گفتم:رو کارت تمرکز کنننننن بیبببببب...گفت:اوکی....و روش رو کرد اون ور....میخواد خودش رو لوس کنه.......گفتم:اگه قهری که باشه اصلا دیگه باهام حرف نزن......سریع برگشت و گفت:غلط کردم....و خندیدم و خودش هم خندش گرفت....گفتم:میخوای این قا*^%تل ها رو پیدا کنیم یا اینکه میخوای منم بزنن بکشن......گفت:نمیزارم طرف بهت نزدیک بشهههه الکی حرف نزن...گفتم:باشششه ......و پشت میز های خودمون نشستیم و تحقیق و کارمون رو شروع کردیم
بعد از نیم ساعت در اتاق به صدا در اومد و منشی اومد داخل و گفت:خانم هندرسون...گفتم:میتونید بیاید داخل.....با کاغذی در دستش وارد اتاق شد....گفتم:یکی دیگه؟.....گفت:بله....گفتم:بزارش اینجا و برو......از اتاق رفت بیرون و متیو گفت:بازم همون مشخصات؟.....نگاهی کردم و گفتم:اره همونه...گفت:هیچ ردی از خودش به جا نذاشته ما چطور پیداش کنیم-! گفتم:ببین چه کسی رو مورد هدف قرار داده..... گفت:کیه؟....گفتم:.بازیگره.. چونگ ها.....گفت:دختره ی بدبخت الان خبر اینم تو نت پخش میشه.......گفتم:شانس نداریم به خدا بعد مردم میندازن تقصیر ما که چرا کسی ک اینارو مورد هدف قرار داده پیدا نمیکنین.....تلفن زنگ زد و متیو جواب داد:سلام خسته نباشید بله کالبد شکافی به درستی انجام شده؟تیر هایی که میخواستم رو میتونین بیارین؟یعنی چی یکیش نیست....باشه خدانگهدار....گفتم:چی شده؟.گفت:بابا اون تیر هایی که شلیک کردن یکیش نیست....گفتم:خب بیا خودمون بریم اینا عرضه نداشتن همه چی رو بردارن....گفت:من عصر نیییییستم میرم جایی......گفتم:خودم میرم نمیخواد ت بیای..گفت:بیانه.....گفتم:اوکیه...به ساعت نگاه کردم ساعت 10 شب بود کیفم رو برداشتم و از دفتر بیرون رفتم
وقتی پامو از دفتر بیرون گذاشتم تلفنم زنگ خورد...از داخل کیفم در آوردمش و به کاربر نگاه کردم : 𓆩🌚♥️𓆪 𝐌𝐚 𝐧𝐮𝐢𝐭 𝐝𝐞 𝐥𝐮𝐧𝐞|ماھِشبِمن..........جواب دادم و گفتم:اوپا همین الان از دفتر رفتم بیرون.......گفت:دلم برات تنگ شده یه دقیقه بدون تو نمیتونم:).....گفتم:منم همینطور ولی الان میخوام برم جایی پس بدون من حالم خوبه و دلتنگتم^^....گفت:باشه:)ولی میخوام فردا بیام با خانواده شما صحبت کنم به مادر شما پیام دادم و گفت بیام....یه لحظه چشمام برق زد.....گفتم:اوپپاااااااااااا....گفت:فردا میبینمتتتتتتت هانی.......گفتم:منم همینطوررررر آرامش من:)....گفت:بای .....گفتم:بای:).........تا خیابان یئون سئوسل این ......از خطی که پلیس کشیده بود رد شدم شب شده بود و فقط نور ماه بود.....موبایلم رو روشن کردم که روی زمین رو بگردم داشتم قطرات قرمز به جا مونده رو وارسی میکردم....همون لحظه چیز براقی روی زمین دیدم و برش داشتم و نور گوشی رو سمتش گرفتم و دیدم بله گلوله است....برش داشتم و داخل نایلون گذاشتم.....خواستم برگردم که برم .......ولی همون لحظه چیزی روی سرم قرار گرفت و حس کردم اس***لحه اس و خواستم برگردم که گردنم رو نگه داشت........
____________________________________________________
پرونده رو ورق زدم و خواندم......باز هم یه ق^^^تل دیگه....متیو اومد توی اتاق و در رو بست و 2 لیوان قهوه رو گذاشت روی میز....متیو:چی شده دوباره صوفیا؟(عکس صوفیا)نگاهی بهش انداختم و گفتم:یه ق^^^^تل دیگه......متیو:این شیشمین گزارش قت^^^ل امروزه....گفتم:شما هم مثل من کاراگاهی قصد کمک کردن نداری؟....متیو اومد کنارم نشست و برگه رو از دستم گرفت....متیو:جای 3 گلوله در سر و 2 گلوله درقلب....گفتم:خب هدف گرفته....متیو:استاد این کاره ....19 تا پرونده مربوط به این 2 روز اخیر رو آوردم و روی میز گذاشتم و گفتم:نگاه کن همه این پرونده ها یکیه .......نگاهی انداخت و گفت:دقیقا 3 گلوله در سر و 2 گلوله در قلب....نفس عمیقی کشید و گفت:حلش میکنیم....به صورتش نگاهی انداختم و دیدم چتری هایش جلو چشم هایش را گرفته ....با دست هایم چتری هایش را کنار زدم و برگشت و من رو نگاه کرد ...متیو:برای همینه دوستت دارم...گفتم:منم همینطور...
عکس متیو-!)متیو:میخوام بگیررررررررمت کییییی بیاد بیام دیگهههه خسته شدمممم گفتم:اوپااااااااا توی محل کاریم.......گفت:دیگه طاقت ندارممم.... لپش رو گرفتم و کشیدم گفتم:انقدر کیوت نباااااش.......دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:دردممممم گرفت....گفتم:خبببببب؟...گفت:خیییلی بدییییی.....گفتم:رو کارت تمرکز کنننننن بیبببببب...گفت:اوکی....و روش رو کرد اون ور....میخواد خودش رو لوس کنه.......گفتم:اگه قهری که باشه اصلا دیگه باهام حرف نزن......سریع برگشت و گفت:غلط کردم....و خندیدم و خودش هم خندش گرفت....گفتم:میخوای این قا*^%تل ها رو پیدا کنیم یا اینکه میخوای منم بزنن بکشن......گفت:نمیزارم طرف بهت نزدیک بشهههه الکی حرف نزن...گفتم:باشششه ......و پشت میز های خودمون نشستیم و تحقیق و کارمون رو شروع کردیم
بعد از نیم ساعت در اتاق به صدا در اومد و منشی اومد داخل و گفت:خانم هندرسون...گفتم:میتونید بیاید داخل.....با کاغذی در دستش وارد اتاق شد....گفتم:یکی دیگه؟.....گفت:بله....گفتم:بزارش اینجا و برو......از اتاق رفت بیرون و متیو گفت:بازم همون مشخصات؟.....نگاهی کردم و گفتم:اره همونه...گفت:هیچ ردی از خودش به جا نذاشته ما چطور پیداش کنیم-! گفتم:ببین چه کسی رو مورد هدف قرار داده..... گفت:کیه؟....گفتم:.بازیگره.. چونگ ها.....گفت:دختره ی بدبخت الان خبر اینم تو نت پخش میشه.......گفتم:شانس نداریم به خدا بعد مردم میندازن تقصیر ما که چرا کسی ک اینارو مورد هدف قرار داده پیدا نمیکنین.....تلفن زنگ زد و متیو جواب داد:سلام خسته نباشید بله کالبد شکافی به درستی انجام شده؟تیر هایی که میخواستم رو میتونین بیارین؟یعنی چی یکیش نیست....باشه خدانگهدار....گفتم:چی شده؟.گفت:بابا اون تیر هایی که شلیک کردن یکیش نیست....گفتم:خب بیا خودمون بریم اینا عرضه نداشتن همه چی رو بردارن....گفت:من عصر نیییییستم میرم جایی......گفتم:خودم میرم نمیخواد ت بیای..گفت:بیانه.....گفتم:اوکیه...به ساعت نگاه کردم ساعت 10 شب بود کیفم رو برداشتم و از دفتر بیرون رفتم
وقتی پامو از دفتر بیرون گذاشتم تلفنم زنگ خورد...از داخل کیفم در آوردمش و به کاربر نگاه کردم : 𓆩🌚♥️𓆪 𝐌𝐚 𝐧𝐮𝐢𝐭 𝐝𝐞 𝐥𝐮𝐧𝐞|ماھِشبِمن..........جواب دادم و گفتم:اوپا همین الان از دفتر رفتم بیرون.......گفت:دلم برات تنگ شده یه دقیقه بدون تو نمیتونم:).....گفتم:منم همینطور ولی الان میخوام برم جایی پس بدون من حالم خوبه و دلتنگتم^^....گفت:باشه:)ولی میخوام فردا بیام با خانواده شما صحبت کنم به مادر شما پیام دادم و گفت بیام....یه لحظه چشمام برق زد.....گفتم:اوپپاااااااااااا....گفت:فردا میبینمتتتتتتت هانی.......گفتم:منم همینطوررررر آرامش من:)....گفت:بای .....گفتم:بای:).........تا خیابان یئون سئوسل این ......از خطی که پلیس کشیده بود رد شدم شب شده بود و فقط نور ماه بود.....موبایلم رو روشن کردم که روی زمین رو بگردم داشتم قطرات قرمز به جا مونده رو وارسی میکردم....همون لحظه چیز براقی روی زمین دیدم و برش داشتم و نور گوشی رو سمتش گرفتم و دیدم بله گلوله است....برش داشتم و داخل نایلون گذاشتم.....خواستم برگردم که برم .......ولی همون لحظه چیزی روی سرم قرار گرفت و حس کردم اس***لحه اس و خواستم برگردم که گردنم رو نگه داشت........
۱۹.۴k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.