درخواستی
#درخواستی
#تکپارتی
وقتی.........
برای بار n ام لب هاتو گذاشتی روی گونه ی دوست پسرت و خیلی محکم بوسش کردی تا رد رژتو به جا بزاری هان اولش کمی تعجب کرد اما اون تعجب سریع جاشو به یه کلافگی بی دلیل داد
_ا/ت! خسته نشدی انقد منو بوسیدی؟
دستاتو دور گردنش حلقه کردی و با حالت بچه گونه و کیوتی لب زدی
×مگه میشه از بوسیدن یه همچین پسر خوشمزه ای دست برداشت؟
هان بعد از اینکه یه گاز ریز از سر ذوق از گونه ات گرفت راهی اتاق کارش شد
از دیروز یه پروژه ی جدید رو شروع کرده بود و هر روز که میگذشت وقتش بیشتر پر میشد
(روز بعد[8:00PM])
هان بلاخره بعد از ۵ ساعت بی وقفه کار کردن از اتاق کارش اومد بیرون تا با کمک آب گلوش رو تازه کنه و ا/ت با دیدن آدم مورد علاقه اش پرید بغلش و سعی کرد دوباره اونو بوس کنه اما ری اکشن هان برخلاف تصوراتش بود....
_ا/ت میشه بس کنی؟ من یکم خستم و حوصله ندارم
ا/ت بدون حرف دیگه ای راهی اتاق شد و سعی کرد خودشو آروم کنه و اعتقاد داشت اگر هان باهاش همچین رفتاری داشته و قطعاً خسته بوده...توی همین فکر و خیالات بود که چشمهاش تصمیم گرفتن کارشو برای خوابیدن راحت تر کنن
ویو ا/ت
صبح آرومتر از همیشه بود صدای پرندهها از لای پنجرهی نیمهباز وارد خونه میشد و بوی قهوه کل خونه رو پر کرده بود نور خورشید از لای پردهی نازک و نرم روی موهای تیرهی هان میتابید و اون با بیحالی اینروزاش داشت فنجونش رو برمیداشت
بین ساعتهای کاری و خستگیهایی که حتی فرصت یه لبخند واقعی براش نمیموند من سعی کردم بهش عشق بورزم اما اون؟؟ منو پس زد...
هان با گفتن جمله ی صبح بخیر به آرومی از کنارم رد شد....
یلحظه بدون فکر فقط خواستم متوقفش کنم نمیدونم چرا شاید از بس صبر کرده بودم
همین که خواست از آشپزخونه بره بیرون،دستم رفت سمتش...و قبل از اینکه حتی بتونه نفس بکشه لبامو روی لباش فیکس کردم
نگاهش مات شد فنجون قهوه هنوز بین انگشتاش بود و بخار داغش بالا میرفت
سعی کرد ازم فاصله بگیره اما یقه اشو محکم تر گرفتم و لبامو فشار دادم روی لباش
نگاه هان نرم شد ولی هنوز توی چشماش تعجب بود مثل همیشه وقتی بیهوا کاری میکردم که انتظارشو نداشت
برای چند ثانیه که حس کردم جدا از نفس هان، نفس های خودمم مختل شده ازش جدا شدم که خیلی یهویی هان نشست روی زمین و دلیل کارمو پرسید فقط سکوت بود...سکوتی که از هزار حرف بیشتر معنا داشت بلاخره بعد از چند ثانیه که اندازه ی سالها طول کشید لبابو از هم فاصله دادم
×تو بهم توجه کافی رو نمیکنی و من خودم باید پیش قدم شم الان بوست کردم بد بود؟
— نه...فقط ترسناک و در عین حال قشنگ بود
اون لحظه تمام خستگی، فاصله، و دلتنگی انگار تو همون چند کلمه ذوب شد
END
داخل اینستا بودم که یهو یادم اومد که قرار بوده براتون پست جدید بزارم😂🤦🏻♀️🤦🏻♀️
#تکپارتی
وقتی.........
برای بار n ام لب هاتو گذاشتی روی گونه ی دوست پسرت و خیلی محکم بوسش کردی تا رد رژتو به جا بزاری هان اولش کمی تعجب کرد اما اون تعجب سریع جاشو به یه کلافگی بی دلیل داد
_ا/ت! خسته نشدی انقد منو بوسیدی؟
دستاتو دور گردنش حلقه کردی و با حالت بچه گونه و کیوتی لب زدی
×مگه میشه از بوسیدن یه همچین پسر خوشمزه ای دست برداشت؟
هان بعد از اینکه یه گاز ریز از سر ذوق از گونه ات گرفت راهی اتاق کارش شد
از دیروز یه پروژه ی جدید رو شروع کرده بود و هر روز که میگذشت وقتش بیشتر پر میشد
(روز بعد[8:00PM])
هان بلاخره بعد از ۵ ساعت بی وقفه کار کردن از اتاق کارش اومد بیرون تا با کمک آب گلوش رو تازه کنه و ا/ت با دیدن آدم مورد علاقه اش پرید بغلش و سعی کرد دوباره اونو بوس کنه اما ری اکشن هان برخلاف تصوراتش بود....
_ا/ت میشه بس کنی؟ من یکم خستم و حوصله ندارم
ا/ت بدون حرف دیگه ای راهی اتاق شد و سعی کرد خودشو آروم کنه و اعتقاد داشت اگر هان باهاش همچین رفتاری داشته و قطعاً خسته بوده...توی همین فکر و خیالات بود که چشمهاش تصمیم گرفتن کارشو برای خوابیدن راحت تر کنن
ویو ا/ت
صبح آرومتر از همیشه بود صدای پرندهها از لای پنجرهی نیمهباز وارد خونه میشد و بوی قهوه کل خونه رو پر کرده بود نور خورشید از لای پردهی نازک و نرم روی موهای تیرهی هان میتابید و اون با بیحالی اینروزاش داشت فنجونش رو برمیداشت
بین ساعتهای کاری و خستگیهایی که حتی فرصت یه لبخند واقعی براش نمیموند من سعی کردم بهش عشق بورزم اما اون؟؟ منو پس زد...
هان با گفتن جمله ی صبح بخیر به آرومی از کنارم رد شد....
یلحظه بدون فکر فقط خواستم متوقفش کنم نمیدونم چرا شاید از بس صبر کرده بودم
همین که خواست از آشپزخونه بره بیرون،دستم رفت سمتش...و قبل از اینکه حتی بتونه نفس بکشه لبامو روی لباش فیکس کردم
نگاهش مات شد فنجون قهوه هنوز بین انگشتاش بود و بخار داغش بالا میرفت
سعی کرد ازم فاصله بگیره اما یقه اشو محکم تر گرفتم و لبامو فشار دادم روی لباش
نگاه هان نرم شد ولی هنوز توی چشماش تعجب بود مثل همیشه وقتی بیهوا کاری میکردم که انتظارشو نداشت
برای چند ثانیه که حس کردم جدا از نفس هان، نفس های خودمم مختل شده ازش جدا شدم که خیلی یهویی هان نشست روی زمین و دلیل کارمو پرسید فقط سکوت بود...سکوتی که از هزار حرف بیشتر معنا داشت بلاخره بعد از چند ثانیه که اندازه ی سالها طول کشید لبابو از هم فاصله دادم
×تو بهم توجه کافی رو نمیکنی و من خودم باید پیش قدم شم الان بوست کردم بد بود؟
— نه...فقط ترسناک و در عین حال قشنگ بود
اون لحظه تمام خستگی، فاصله، و دلتنگی انگار تو همون چند کلمه ذوب شد
END
داخل اینستا بودم که یهو یادم اومد که قرار بوده براتون پست جدید بزارم😂🤦🏻♀️🤦🏻♀️
- ۱۹.۶k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط