فیک ازدواج اجباری(پارت۳۴)
FORCED MARRIAGE 34
لباشون از هم جدا شد.
نفسهای بریدهی هر دو توی فضا پخش بود.
جونگکوک همونطور که دست ا/ت رو توی دستش گرفته بود، نگاهشو حتی برای یک ثانیه هم قطع نکرد.
چشمهاش برق میزد… انگار تمام اون چیزی که مدتها توی دلش پنهون کرده بود، حالا با یه بوسه آزاد شده بود.
لبخند محوی روی لبش نشست، ولی صداش کمی لرزش داشت.
جونگکوک: این…واقعی بود.
ا/ت هنوز بین هیجان و ناباوری گیر کرده بود.
نفسشو حبس کرد و فقط سرشو آهسته به نشونهی تأیید تکون داد.
جونگکوک همون لحظه خندید...
یه خندهی آروم، همونی که همیشه وقتی از ته دلش بود، صورتشو جذابتر از هر وقت دیگهای میکرد.
سکوت کوتاهی بینشون نشست...
فقط صدای ترق و تروق شعلههای شومینه شنیده میشد.
جونگکوک انگار با خودش کلنجار میرفت.
چند بار خواست چیزی بگه ولی صداشو خورد.
سرشو کمی پایین انداخت، انگار دنبال کلمهی درست میگشت...
بعد دوباره نگاهشو به چشمهای ا/ت دوخت.
جونگکوک: میدونی…خیلی وقته یه چیزی توی دلم مونده.
یه چیزی که هر بار خواستم بگم، بهونهای اومد وسط. دوربین...اون حسِ لعنتیِ اجباری...
ولی الان؟ نه. دیگه هیچی نمیتونه جلوشو بگیره.
ا/ت پلک زد. ضربان قلبش بالا رفته بود.
جونگکوک دست ا/ت رو کمی فشار داد، انگار دنبال شجاعت از اون میگشت.
جونگکوک: من میخوام…نه، راستش نیاز دارم یه بار…فقط یه بار، بدون هیچ اجبار و دلیلی…تو رو ببرم بیرون.
نه برای شو…نه برای بقیه…
فقط من و تو.
یه جای ساده، آروم…که بتونیم بدون هیچ نقشی، خود واقعیمون باشیم.
لحظهای سکوت کرد. لبشو گاز گرفت، نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد:
جونگکوک: ا/ت…میخوام یه دیت واقعی با تو داشته باشم.
میخوام این بار هیچ چیزی بینمون نباشه جز...خودمون.
تو…اجازه میدی؟
صدای قلب ا/ت اونقدر بلند بود که حس میکرد هر لحظه ممکنه جونگکوک هم بشنوه.
چشمهاشو به چشمهای براق جونگکوک دوخت. اون نگاه، صادقتر از هر چیزی بود که تا حالا دیده بود.
ادامه دارد...
پارت بعدشم الان میزارم👀
لباشون از هم جدا شد.
نفسهای بریدهی هر دو توی فضا پخش بود.
جونگکوک همونطور که دست ا/ت رو توی دستش گرفته بود، نگاهشو حتی برای یک ثانیه هم قطع نکرد.
چشمهاش برق میزد… انگار تمام اون چیزی که مدتها توی دلش پنهون کرده بود، حالا با یه بوسه آزاد شده بود.
لبخند محوی روی لبش نشست، ولی صداش کمی لرزش داشت.
جونگکوک: این…واقعی بود.
ا/ت هنوز بین هیجان و ناباوری گیر کرده بود.
نفسشو حبس کرد و فقط سرشو آهسته به نشونهی تأیید تکون داد.
جونگکوک همون لحظه خندید...
یه خندهی آروم، همونی که همیشه وقتی از ته دلش بود، صورتشو جذابتر از هر وقت دیگهای میکرد.
سکوت کوتاهی بینشون نشست...
فقط صدای ترق و تروق شعلههای شومینه شنیده میشد.
جونگکوک انگار با خودش کلنجار میرفت.
چند بار خواست چیزی بگه ولی صداشو خورد.
سرشو کمی پایین انداخت، انگار دنبال کلمهی درست میگشت...
بعد دوباره نگاهشو به چشمهای ا/ت دوخت.
جونگکوک: میدونی…خیلی وقته یه چیزی توی دلم مونده.
یه چیزی که هر بار خواستم بگم، بهونهای اومد وسط. دوربین...اون حسِ لعنتیِ اجباری...
ولی الان؟ نه. دیگه هیچی نمیتونه جلوشو بگیره.
ا/ت پلک زد. ضربان قلبش بالا رفته بود.
جونگکوک دست ا/ت رو کمی فشار داد، انگار دنبال شجاعت از اون میگشت.
جونگکوک: من میخوام…نه، راستش نیاز دارم یه بار…فقط یه بار، بدون هیچ اجبار و دلیلی…تو رو ببرم بیرون.
نه برای شو…نه برای بقیه…
فقط من و تو.
یه جای ساده، آروم…که بتونیم بدون هیچ نقشی، خود واقعیمون باشیم.
لحظهای سکوت کرد. لبشو گاز گرفت، نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد:
جونگکوک: ا/ت…میخوام یه دیت واقعی با تو داشته باشم.
میخوام این بار هیچ چیزی بینمون نباشه جز...خودمون.
تو…اجازه میدی؟
صدای قلب ا/ت اونقدر بلند بود که حس میکرد هر لحظه ممکنه جونگکوک هم بشنوه.
چشمهاشو به چشمهای براق جونگکوک دوخت. اون نگاه، صادقتر از هر چیزی بود که تا حالا دیده بود.
ادامه دارد...
پارت بعدشم الان میزارم👀
- ۷.۲k
- ۱۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط