طوفان عشق💕 پارت بیست و شیش💕 مهدیه عسگری💕
#طوفان_عشق💕 #پارت_بیست_و_شیش💕 #مهدیه_عسگری💕
تا خوده مقصد حرفی زده نشد.... جلوی یه مرکز خرید بزرگ و شیک نگه داشتن که من دهنم باز موند....
آرمین دستمو توی دستش قفل کرد و گفت:پیاده شو خانومی....
به خودم اومدم و اروم دستمو از تو دستش کشیدم بیرون که باعث شد اخماش بره توهم....
باهم وارد شدیم و من اولین بار چشمم مغازه مانتو فروشی و گرفت که ارمین دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت:میخوای اول بریم این مغازه؟!....
سری تکون دادم و باهم وارد شدیم....آرمین بهم گفت هرچقدر خواستم میتونم خرید کنم...راستش از بچگی دوست داشتم تا میتونم بدون ترس از بودجه ای که دارم خرید کنم ولی خب وضعمون در اون حد نبود که از این کارا بکنم....
آرمین گوشه مغازه وایساده بود و من بین رگالا قدم میزدم....خیلی شوق داشتم و با دیدن هر مانتوی خوشگلی ذوق میکردم....
میخواستم حداقل اینطوری فکرمو مشغول کنم و دیگه غصه ای نخورم...بالاخره سرنوشت منم اینطوری بوده دیگه.....
با شوق سه تا پالتوی خوشگل برداشتم و پروشون کردم که هر بار آرمین بزور درو باز میکرد و توی تنم می دیدشون و چشماش برق میزد و ازم تعریف میکرد....
مغازه بعدی که رفتیم چند تا شلوارگرفتم و مغازه های بعدی و بعدی رو هم همین طور گشتم و در نتیجه کلی خرید کردم....
و بالاخره رسیدم به اصل کاری....یعنی مغازه لوازم آرایشی....فکر کنم با این همه خریدم آرمین و ورشکست کردم....
وارد مغازه شدیم و من با ذوق سمت قفسه لاکا رفتم....از بچگی عاشق لاک بودم....یادم میاد یه کشوی بزرگ فقط لاک داشتم....
خلاصه از اونجا هم خرید کردم و رو کردم به آرمین و گفتم:خب دیگه بریم تموم شد....
با شیطنت به پشت سرم اشاره کرد و گفت:ولی من اینطور فکر نمیکنم....
با شک برگشتم و پشت سرمو دیدم که احساس کردم تمام بدنم گر گرفت....آخه این بشر چقدر بیشعور بود!!....
تا خوده مقصد حرفی زده نشد.... جلوی یه مرکز خرید بزرگ و شیک نگه داشتن که من دهنم باز موند....
آرمین دستمو توی دستش قفل کرد و گفت:پیاده شو خانومی....
به خودم اومدم و اروم دستمو از تو دستش کشیدم بیرون که باعث شد اخماش بره توهم....
باهم وارد شدیم و من اولین بار چشمم مغازه مانتو فروشی و گرفت که ارمین دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت:میخوای اول بریم این مغازه؟!....
سری تکون دادم و باهم وارد شدیم....آرمین بهم گفت هرچقدر خواستم میتونم خرید کنم...راستش از بچگی دوست داشتم تا میتونم بدون ترس از بودجه ای که دارم خرید کنم ولی خب وضعمون در اون حد نبود که از این کارا بکنم....
آرمین گوشه مغازه وایساده بود و من بین رگالا قدم میزدم....خیلی شوق داشتم و با دیدن هر مانتوی خوشگلی ذوق میکردم....
میخواستم حداقل اینطوری فکرمو مشغول کنم و دیگه غصه ای نخورم...بالاخره سرنوشت منم اینطوری بوده دیگه.....
با شوق سه تا پالتوی خوشگل برداشتم و پروشون کردم که هر بار آرمین بزور درو باز میکرد و توی تنم می دیدشون و چشماش برق میزد و ازم تعریف میکرد....
مغازه بعدی که رفتیم چند تا شلوارگرفتم و مغازه های بعدی و بعدی رو هم همین طور گشتم و در نتیجه کلی خرید کردم....
و بالاخره رسیدم به اصل کاری....یعنی مغازه لوازم آرایشی....فکر کنم با این همه خریدم آرمین و ورشکست کردم....
وارد مغازه شدیم و من با ذوق سمت قفسه لاکا رفتم....از بچگی عاشق لاک بودم....یادم میاد یه کشوی بزرگ فقط لاک داشتم....
خلاصه از اونجا هم خرید کردم و رو کردم به آرمین و گفتم:خب دیگه بریم تموم شد....
با شیطنت به پشت سرم اشاره کرد و گفت:ولی من اینطور فکر نمیکنم....
با شک برگشتم و پشت سرمو دیدم که احساس کردم تمام بدنم گر گرفت....آخه این بشر چقدر بیشعور بود!!....
۷.۴k
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.