طوفان عشق✨ پارت بیست و هشت✨ مهدیه عسگری✨
#طوفان_عشق✨ #پارت_بیست_و_هشت✨ #مهدیه_عسگری✨
تندتند می دویدم و به داد و فریادای آرمین توجهی نمیکردم....
ولی یهو چیزی ذهنمو مشغول کرد...اگه برگردم پیشه مامان و بابا و آرمین بلایی سرشون بیاره چی؟!....
انگار فکر کردم سرعتمو کم کرده بود که آرمین بهم رسید و محکم بازوم و از پشت کشید و تا به خودم بیام جوری خوابوند زیر گوشم که پرت شدم رو زمین و دهن و دماغم شروع به خون اومدن کرد....
دوباره عصبی بلندم کرد و یه کشیده محکمتر زد تو صورتم که نالم بلند شد و دماغم بیشتر خون اومد....
سرشو اورد کنار گوشم و با صدای ترسناکی گفت:حالا از دست من فرار میکنی دختره ی اشغال؟؟؟....
با گریه خواستم چیزی بگم که با یه حرکت بلندم کرد و انداختم رو دوشش و به سمت عمارت رفت....
با گریه دست و پا میزدم و با مشتای ظریفم به شونهای پهنش میزدم و میگفتم:ولمممم کن بزار برررم....
بردم بالا و پرتم کرد رو تخت و به سمت در رفت و قفلش کرد و کلید و انداخت تو جیبش و با چشمایی که ازشون خون میبارید برگشت به سمتم...
با ترس و گریه گفتم:آ..آرمین...
مثله ببر زخمی حمله کرد به سمتم و خوابوندم رو تخت و گلومو با دستاش فشار داد و گفت:بهت اخطار دادم آوا....گفتم عاقبت فرار کردن و سر پیچی کردن از دستورات من بدبختی پدر و مادرته.....
با اینکارت کاری میکنم که پدرتو مثله یه تیکه اشغال از بانک بندازن بیرون.....بنظرت به یه پیرمرد زپرتی دیگه کار جایه دیگه ای میدن؟!
با وحشت نگاش کردم و بزور گفتم:ن.نه آرمین..خ.خواهش میکنم....
پوزخند عصبی زد و تو صورتم براق شد و گفت:التماس فایده ای نداره....من بهت یک بار هم نه چندبار هشــدار دادم.....
بلند زدم زیر گریه و دستشو که میخواست بلند بشه رو محکم گرفتم و گفتم:هرکاری بگی میکنم...فقط پدرمو از کار بیکار نکن....
با این حرفم از حرکت ایستاد و برگشت به سمتم و با چشمایی ریز شده گفت:هرکاری؟!؟...حتی اگه ازت یه دختر خوشگل و چشم آبی مثله خودت بخوام؟!؟.....
«ایـــنم یه پارت تقدیم شما🌼 منتظر پارت های بعدی باشیــــد...نظر فراموش نشه🌼 »
تندتند می دویدم و به داد و فریادای آرمین توجهی نمیکردم....
ولی یهو چیزی ذهنمو مشغول کرد...اگه برگردم پیشه مامان و بابا و آرمین بلایی سرشون بیاره چی؟!....
انگار فکر کردم سرعتمو کم کرده بود که آرمین بهم رسید و محکم بازوم و از پشت کشید و تا به خودم بیام جوری خوابوند زیر گوشم که پرت شدم رو زمین و دهن و دماغم شروع به خون اومدن کرد....
دوباره عصبی بلندم کرد و یه کشیده محکمتر زد تو صورتم که نالم بلند شد و دماغم بیشتر خون اومد....
سرشو اورد کنار گوشم و با صدای ترسناکی گفت:حالا از دست من فرار میکنی دختره ی اشغال؟؟؟....
با گریه خواستم چیزی بگم که با یه حرکت بلندم کرد و انداختم رو دوشش و به سمت عمارت رفت....
با گریه دست و پا میزدم و با مشتای ظریفم به شونهای پهنش میزدم و میگفتم:ولمممم کن بزار برررم....
بردم بالا و پرتم کرد رو تخت و به سمت در رفت و قفلش کرد و کلید و انداخت تو جیبش و با چشمایی که ازشون خون میبارید برگشت به سمتم...
با ترس و گریه گفتم:آ..آرمین...
مثله ببر زخمی حمله کرد به سمتم و خوابوندم رو تخت و گلومو با دستاش فشار داد و گفت:بهت اخطار دادم آوا....گفتم عاقبت فرار کردن و سر پیچی کردن از دستورات من بدبختی پدر و مادرته.....
با اینکارت کاری میکنم که پدرتو مثله یه تیکه اشغال از بانک بندازن بیرون.....بنظرت به یه پیرمرد زپرتی دیگه کار جایه دیگه ای میدن؟!
با وحشت نگاش کردم و بزور گفتم:ن.نه آرمین..خ.خواهش میکنم....
پوزخند عصبی زد و تو صورتم براق شد و گفت:التماس فایده ای نداره....من بهت یک بار هم نه چندبار هشــدار دادم.....
بلند زدم زیر گریه و دستشو که میخواست بلند بشه رو محکم گرفتم و گفتم:هرکاری بگی میکنم...فقط پدرمو از کار بیکار نکن....
با این حرفم از حرکت ایستاد و برگشت به سمتم و با چشمایی ریز شده گفت:هرکاری؟!؟...حتی اگه ازت یه دختر خوشگل و چشم آبی مثله خودت بخوام؟!؟.....
«ایـــنم یه پارت تقدیم شما🌼 منتظر پارت های بعدی باشیــــد...نظر فراموش نشه🌼 »
۳.۰k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.