اون اوایل که بدون هیچ توضیحی یهو گذاشت رفت.
اون اوایل که بدون هیچ توضیحی یهو گذاشت رفت.
خیلی منتظرش بودم،
خیلی زیاد!
شب و روزم شده بود یه چرای بزرگ و چسبیده بود بیخ گلومو داشت خفم میکرد.
نمی دونستم که بعضی رفتنا میتونه تا این حد درد داشته باشه.
اونقدری که بتونه یه آدمو از پا بندازه .
حالا که بهش فکر میکنم به گمونم اونروزا واژه ها رو گم کرده بودم
واژه هایی مثل
نموندن،
نخواستن،
و تنها گذاشتن.
توی فرهنگ لغت ذهنم اینا بی معنی شده بودن،
هیچ جوره نمیفهمیدمشون و باورشون نداشتم .
روزا میگذشت ...
خیلیا میومدن و میرفتن،
میگفتن و میشنیدن،
ابراز علاقه میکردن اما جوابی نمیگرفتن.
فقط و فقط بخاطر یه چرایی که حق من بود و با بی رحمی ازم گرفته شده بود.
گاهی تو تنهاییام از خودم میپرسیدم؛
اگه امروز اتفاقی ببینیش چیکار میکنی؟!
اولش گفتم: حتما ازش علت بی دلیل رفتنشو میپرسم.
اما بعدش که فکر کردم دیدم اگه قرار به توضیح دادن بود،
همون روز رفتنش بهم میگفت و منو اینهمه چشم انتظار نمیذاشت!
اینبار فکر کردم اگه ببینمش
اینقدر با غرور نگاهش میکنم،
که پشیمون شه از تنها گذاشتنم
و ناامید شه از داشتن دوبارم.
همینطور که برگای دلگیر و زرد درختا رو زیر پام له میکردم و جلو میرفتم.
نگاهم به یه نگاه آشنا گره خورد!
موهاش جلوی پیشونیش جو گندمی شده بود،
و صورتش پخته تر،
اما از غم چشماش نتونستم ساده بگذرم!
با خودم گفتم:
ای لعنت به این فکر،
ای لعنت به این سرنوشت،
ای لعنت به ...!
دست خودم نبود که اون لحظه همهٔ فکرای چند دقیقه پیش یهو فراموشم شد و فقط قفل چشمایی بودم که از دیدن من پر اشک شد و تاب نیاورد برای این دوئل مرگبار.
واقعیتش وقتی نزدیکش شدم، تنها عکس العملم لبخندی بود به تموم خاطرات تلخ و شیرینی که باهم ساخته بودیم.
لبخندی که تلخیشو فقط خودم چشیدم و چشام !
هق هقی که فقط خودم دیدم و خدام.
همونطور که ازش رد شدم،
خاطره هامم باهاش جا موند،
مثل برگای پاییز از درخت دلم سُر خورد و زیرپام افتاد.
شاید اینهمه سال حسرت یه بار خوب دیدنش
رو دلم سنگینی میکرد که اون لحظه برای همیشه رفع شد!
کاسهٔ شکستهٔ دلم که واسه غم چشماش رفت،
پرِآب کردم و پشت سرش ریختم.
تا سفر، مسافر بدون برگشتم به سلامت باشه.
#سولماز_بختیاری
@bakhtiari_solmaz🍁 💛
خیلی منتظرش بودم،
خیلی زیاد!
شب و روزم شده بود یه چرای بزرگ و چسبیده بود بیخ گلومو داشت خفم میکرد.
نمی دونستم که بعضی رفتنا میتونه تا این حد درد داشته باشه.
اونقدری که بتونه یه آدمو از پا بندازه .
حالا که بهش فکر میکنم به گمونم اونروزا واژه ها رو گم کرده بودم
واژه هایی مثل
نموندن،
نخواستن،
و تنها گذاشتن.
توی فرهنگ لغت ذهنم اینا بی معنی شده بودن،
هیچ جوره نمیفهمیدمشون و باورشون نداشتم .
روزا میگذشت ...
خیلیا میومدن و میرفتن،
میگفتن و میشنیدن،
ابراز علاقه میکردن اما جوابی نمیگرفتن.
فقط و فقط بخاطر یه چرایی که حق من بود و با بی رحمی ازم گرفته شده بود.
گاهی تو تنهاییام از خودم میپرسیدم؛
اگه امروز اتفاقی ببینیش چیکار میکنی؟!
اولش گفتم: حتما ازش علت بی دلیل رفتنشو میپرسم.
اما بعدش که فکر کردم دیدم اگه قرار به توضیح دادن بود،
همون روز رفتنش بهم میگفت و منو اینهمه چشم انتظار نمیذاشت!
اینبار فکر کردم اگه ببینمش
اینقدر با غرور نگاهش میکنم،
که پشیمون شه از تنها گذاشتنم
و ناامید شه از داشتن دوبارم.
همینطور که برگای دلگیر و زرد درختا رو زیر پام له میکردم و جلو میرفتم.
نگاهم به یه نگاه آشنا گره خورد!
موهاش جلوی پیشونیش جو گندمی شده بود،
و صورتش پخته تر،
اما از غم چشماش نتونستم ساده بگذرم!
با خودم گفتم:
ای لعنت به این فکر،
ای لعنت به این سرنوشت،
ای لعنت به ...!
دست خودم نبود که اون لحظه همهٔ فکرای چند دقیقه پیش یهو فراموشم شد و فقط قفل چشمایی بودم که از دیدن من پر اشک شد و تاب نیاورد برای این دوئل مرگبار.
واقعیتش وقتی نزدیکش شدم، تنها عکس العملم لبخندی بود به تموم خاطرات تلخ و شیرینی که باهم ساخته بودیم.
لبخندی که تلخیشو فقط خودم چشیدم و چشام !
هق هقی که فقط خودم دیدم و خدام.
همونطور که ازش رد شدم،
خاطره هامم باهاش جا موند،
مثل برگای پاییز از درخت دلم سُر خورد و زیرپام افتاد.
شاید اینهمه سال حسرت یه بار خوب دیدنش
رو دلم سنگینی میکرد که اون لحظه برای همیشه رفع شد!
کاسهٔ شکستهٔ دلم که واسه غم چشماش رفت،
پرِآب کردم و پشت سرش ریختم.
تا سفر، مسافر بدون برگشتم به سلامت باشه.
#سولماز_بختیاری
@bakhtiari_solmaz🍁 💛
۲.۷k
۲۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.