شاهزاده و دختر گدا♠️ 4
یک دفعه اسب روی دوتا پاهاش بلند شد و منو انداخت زمین ..در حال بلند شدن از زمین بودم که صدای شخصی امد.(همون که امد همه تعظیم کردن براش)
شخص مجهول: زیاد تلاش نکن اون فقط به من سواری میده.😏
با غرور و سردی زل زد تو چشم هام ..کنار اسب رفتم دستی به یال های بلندش کشیدم و در گوشش اسب حالت نجوا گفتم
من: خواهش میکنم بزار سوارت بشم اینا با من بد هستن ولی تو خوب باش . قطره اشکی از گوشه ی چشمم افتاد.
یک دفعه دیدم اسب نشست که من سوارش بشم..با خوشحالی جیغی کشیدم و سوارش شدم و جلوی چشم های متعجب همه با سرعت از اونجا دور شدم
وایییییییی خدایا شکرت ..باورم نمیشه که تونستم فرار کنم 😍
باید هرچه سریع تر جایی واسه موندن پیدا کنم
بهترین راه این بود که برگردم به دهکدمون اینجوری هم در امان هستم و هم میفهمم سر پدر و مادرم چه بلایی امده.
خیلی نگرانشونم. خداکنه که اتفاقی براشون نیفتاده باشه و قبل از اون حمله به شهر رفته باشن
اسب رو به سمت دهکده حرکت دادم. هرچند مادرم اجازه نمیداد زیاد از خونه بیرون برم و جاهای زیادی رو بلد نبودم
اما وقتی ما رو توی گاری گذاشتن مسیر رو نگاه کردم و تا حدودی راه رو بلدم.
هوووف خسته شدم . انگار اسبم هم خسته شده ..کناره یک رودخونه. وایسادم تا هم خودم خستگیم رفع بشه هم اسبم .
با یاد اوری اینکه این اسب کمکم کرده بود تا از اونجا فرار کنم به سمتش رفتم روی سرش بوسه ای زدم
من:ازت ممنونم که کمکم کردی تنها دوست من
اسب شیهه ای کشید لبخندی بهش زدم و افسارشو به درخت بستم و خودمم تکیه دادم و چشامو بستم نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد.
با احساس سرما از خواب بلند شدم .. با گنگی به اطراف نگاه کردم شب شده بود. تمام اتفاقات مثل یه فیلم از جلو چشمم گذشتن
تازه فهمیده بودم کجا هستم . تمام استخون های بدم به خاطره جای بد خوابیدن درد گرفتم بود.
از جام بلند شدم و..
از جام بلند شدم و خاکی که رو لباسام نشسته بود رو پاک کردم..سوار اسب شدم و به سمت دهکدمون حرکت کردم
وقتی رسیدم به دهکده صبح شده بود . به سمت خونه رفتم. از اسب سریع پیاده شدم و دیویدم سمت خونه و داخلش شدم
من : ممااااااماااننن…بااااباااا ..کجاهستید؟..کسی خونه هست ؟
جوابی دریافت نکردم و به سرعت از خونه خارج شدم و به سمت انباری رفتم.
ولی اونجا هم هیچکس نبود ..نا امید به سمت اسب رفتم و اونو به داخل انباری بردم و براش اب و غذا گذاشتم .
به خونه برگرشتم و برای خودم غذا درست کردم تقریبا ۲ روز بود هیچی نخورده بودم.
بعد از درست کردن غذا به حمام رفتم ..آخیییییششش هیچی مثل اب گرم نمیشه😄
۲۰ دقیقه ای تو حمام بودم…وقتی امدم برای خودم شیر گرم کردم
یعنی الان خانوادم کجا هستن ..نکنه اونا هم به دست سرباز ها کشته شدن ؟
چرا سربازا باید به دهکده ما حمله کنن دهکده ای که سال ها بود به حال خودش رها شده بود و هیچکدوم از مامورای حکومتی به اینجا نمی امدن
به خاطره همین هم مردم دهکده ما خیلی فقیر بودن . مادرم میگفت قبلا اینجا یک دهکده سرسبز بوده
اما من چیزی از بچگی تا ۱۱ سالگیم یادم نمیاد .مامانم میگفت وقتی سوار اسب شدم از اسب افتادم و سرم به تخته سنگی خورده و به خاطره اینه که چیزی یادم نمیاد.
اما همیشه این برای من جای سوال بود ..ماکه وضع مالی خوبی نداشتیم پس چجوری من از اسب افتادم مگه ما اسب داشتیم؟ اصلا چجوری من اسب سواری بلدم؟
......................................................................
*«Like=لایک»*
شخص مجهول: زیاد تلاش نکن اون فقط به من سواری میده.😏
با غرور و سردی زل زد تو چشم هام ..کنار اسب رفتم دستی به یال های بلندش کشیدم و در گوشش اسب حالت نجوا گفتم
من: خواهش میکنم بزار سوارت بشم اینا با من بد هستن ولی تو خوب باش . قطره اشکی از گوشه ی چشمم افتاد.
یک دفعه دیدم اسب نشست که من سوارش بشم..با خوشحالی جیغی کشیدم و سوارش شدم و جلوی چشم های متعجب همه با سرعت از اونجا دور شدم
وایییییییی خدایا شکرت ..باورم نمیشه که تونستم فرار کنم 😍
باید هرچه سریع تر جایی واسه موندن پیدا کنم
بهترین راه این بود که برگردم به دهکدمون اینجوری هم در امان هستم و هم میفهمم سر پدر و مادرم چه بلایی امده.
خیلی نگرانشونم. خداکنه که اتفاقی براشون نیفتاده باشه و قبل از اون حمله به شهر رفته باشن
اسب رو به سمت دهکده حرکت دادم. هرچند مادرم اجازه نمیداد زیاد از خونه بیرون برم و جاهای زیادی رو بلد نبودم
اما وقتی ما رو توی گاری گذاشتن مسیر رو نگاه کردم و تا حدودی راه رو بلدم.
هوووف خسته شدم . انگار اسبم هم خسته شده ..کناره یک رودخونه. وایسادم تا هم خودم خستگیم رفع بشه هم اسبم .
با یاد اوری اینکه این اسب کمکم کرده بود تا از اونجا فرار کنم به سمتش رفتم روی سرش بوسه ای زدم
من:ازت ممنونم که کمکم کردی تنها دوست من
اسب شیهه ای کشید لبخندی بهش زدم و افسارشو به درخت بستم و خودمم تکیه دادم و چشامو بستم نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد.
با احساس سرما از خواب بلند شدم .. با گنگی به اطراف نگاه کردم شب شده بود. تمام اتفاقات مثل یه فیلم از جلو چشمم گذشتن
تازه فهمیده بودم کجا هستم . تمام استخون های بدم به خاطره جای بد خوابیدن درد گرفتم بود.
از جام بلند شدم و..
از جام بلند شدم و خاکی که رو لباسام نشسته بود رو پاک کردم..سوار اسب شدم و به سمت دهکدمون حرکت کردم
وقتی رسیدم به دهکده صبح شده بود . به سمت خونه رفتم. از اسب سریع پیاده شدم و دیویدم سمت خونه و داخلش شدم
من : ممااااااماااننن…بااااباااا ..کجاهستید؟..کسی خونه هست ؟
جوابی دریافت نکردم و به سرعت از خونه خارج شدم و به سمت انباری رفتم.
ولی اونجا هم هیچکس نبود ..نا امید به سمت اسب رفتم و اونو به داخل انباری بردم و براش اب و غذا گذاشتم .
به خونه برگرشتم و برای خودم غذا درست کردم تقریبا ۲ روز بود هیچی نخورده بودم.
بعد از درست کردن غذا به حمام رفتم ..آخیییییششش هیچی مثل اب گرم نمیشه😄
۲۰ دقیقه ای تو حمام بودم…وقتی امدم برای خودم شیر گرم کردم
یعنی الان خانوادم کجا هستن ..نکنه اونا هم به دست سرباز ها کشته شدن ؟
چرا سربازا باید به دهکده ما حمله کنن دهکده ای که سال ها بود به حال خودش رها شده بود و هیچکدوم از مامورای حکومتی به اینجا نمی امدن
به خاطره همین هم مردم دهکده ما خیلی فقیر بودن . مادرم میگفت قبلا اینجا یک دهکده سرسبز بوده
اما من چیزی از بچگی تا ۱۱ سالگیم یادم نمیاد .مامانم میگفت وقتی سوار اسب شدم از اسب افتادم و سرم به تخته سنگی خورده و به خاطره اینه که چیزی یادم نمیاد.
اما همیشه این برای من جای سوال بود ..ماکه وضع مالی خوبی نداشتیم پس چجوری من از اسب افتادم مگه ما اسب داشتیم؟ اصلا چجوری من اسب سواری بلدم؟
......................................................................
*«Like=لایک»*
۲۱.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.