شاهزاده و دختر گدا♠️ 5
از هجوم این همه فکر سر درد گرفتم ..شیرم دیگه سرد شده بود یک نفس خوردمش و رفتم که بخوابم.
یک هفته از این ماجرا گذشته بود ..تو این یک هفته هیچ خبری از پدر و مادرم به دست نیاوردم.
از همه همسایه ها سراغشون رو گرفتم ولی هیچ کدوم خبری ازشون نداشتن .
بعد از حمله سرباز ها دهکده تو سکوت عجیبی فرو رفته بود ..مردم کمتر از خونه هاشون بیرون می امدن و اگر هم بیرون می امدن سریع به خونه هاشون برمیگشتن
خیلی گوشه گیر شده بودم ..احساس میکردم افسرده شدم برای همین اسب رو برداشتم و به جنگل رفتم
چندساعتی رو تو جنگل سپری کردم احساس کردم حالم بهتر شده برای همین برگشتم خونه .
وقتی به خونه رسیدم احساس کردم سایه کسی رو پشت پنجره دیدم . با فکر اینکه ممکنه خانوادم برگشته باشن سریع داخل خونه شدم
اما با شخصی که داخل خونه دیدم احساس کردم روح از بدنم جدا شد . اون اینجا چی میخواست؟! چطور منو پیدا کرده بود؟! این همون سپره چشم سبزی بود که منو به سربازا داده بود😰
چشم سبز: به به لیدی فراری!! تو آسمون ها دنبالت میگشتم ولی توی این سگدونی پیدات کردم بهتر نبود اونجا میموندی و فروخته میشدی و توی خونه قشنگ زندگی میکردی و هرشب سرویس میدادی!؟ اینجوری لذتم میبردی😏
خونم به جوش امد این چی درمورد من فکر کرده؟ که من از اون دخترام!
من: من زندگی توی این سگدونی رو ترجیح میدم به هم سفره شدن با کفتارایی مثل شما 😑
با چشمای سرخ شدن به سمتم امد و سیلی تو صورتم زد و با خشم گفت
چشم سبز: بهت نشون میدم کفتار کیه دختره نفهم ! کاری میکنم که ارزو کنی ای کاش تو همون بازار فروخته میشدی😡
با اتمام این حرفش به سمتم امد و لباسم رو گرفت و تو تنم پاره کرد و من رو پرت کرد روی زمین و روم خیمه زد .
جیغی از ترس کشیدم و..
جیغی از ترس کشیدم و شروع به تقلا کردم اما فایده ای نداشت . تمام وزنش رو انداخته بود روی من. و این باعث شده بود میلی متری هم تکون نخورم
دستش به سمت س..نم رفت و اون رو توی مشتش گرفت و فشار داد ..سرشو برد توی گردنم و گازی از گردنم گرفت .
قبلم مثل گنجشک میزد . شدت تقلا هام رو بیشتر کردم. گریم گرفته بود با صدای بلند گفتم
من : تورو خدا ولم کننننن ….ولم کن عوضیییی …پسری حیوووون ..حتی لیاقت این رو نداری که بهت بگم حیون
با این حرفم انگار خشمگین تر شد شدت بوسه هاش رو بیشتر کرد و گازی از س..نم گرفت
ناله ای کردم و سعی کردم دستمو ازاد کنم اما نشد دستمو محکم گرفته بود ..گریم شدت گرفته بود هیچ کاری از دستم بر نمی امد .
یعنی قراره اینجوری تموم بشه؟! یعنی قراره به دست همچین ادم پستی دخترونگیمو از دست بدم؟
اگه اینجوری بشه من خودم رو میکشم شک ندارم. من حاظر نیستم با همچین ننگی زندگی کنم
حرکت دستش رو بدنم احساس کردم. چندشم میشد. دستشو روی جای جای بدنم میکشید و داشت به سمت دامنم میرفت.
قبلم داشت از جاش کنده می شد …بندهای دامنم رو داشت دونه دونه بازه میکرد.
داشتم از ترس و استرس بی هوش میشدم اما اگه بی هوش میشدم اون به راحتی به خواستش می رسید .به سختی خودمو هوشیار نگه داشته بودم
یکی دستام رو به سختی ازاد کردم و روی دستش که رو دامنم بود گذاشتم. تا مانع انجام کارش بشم
همون لحظه در خونه باز شد و صدای شخصی امد ..صداش برام خیلی اشنا بود .
..............................................
*«Like=لایک»*
یک هفته از این ماجرا گذشته بود ..تو این یک هفته هیچ خبری از پدر و مادرم به دست نیاوردم.
از همه همسایه ها سراغشون رو گرفتم ولی هیچ کدوم خبری ازشون نداشتن .
بعد از حمله سرباز ها دهکده تو سکوت عجیبی فرو رفته بود ..مردم کمتر از خونه هاشون بیرون می امدن و اگر هم بیرون می امدن سریع به خونه هاشون برمیگشتن
خیلی گوشه گیر شده بودم ..احساس میکردم افسرده شدم برای همین اسب رو برداشتم و به جنگل رفتم
چندساعتی رو تو جنگل سپری کردم احساس کردم حالم بهتر شده برای همین برگشتم خونه .
وقتی به خونه رسیدم احساس کردم سایه کسی رو پشت پنجره دیدم . با فکر اینکه ممکنه خانوادم برگشته باشن سریع داخل خونه شدم
اما با شخصی که داخل خونه دیدم احساس کردم روح از بدنم جدا شد . اون اینجا چی میخواست؟! چطور منو پیدا کرده بود؟! این همون سپره چشم سبزی بود که منو به سربازا داده بود😰
چشم سبز: به به لیدی فراری!! تو آسمون ها دنبالت میگشتم ولی توی این سگدونی پیدات کردم بهتر نبود اونجا میموندی و فروخته میشدی و توی خونه قشنگ زندگی میکردی و هرشب سرویس میدادی!؟ اینجوری لذتم میبردی😏
خونم به جوش امد این چی درمورد من فکر کرده؟ که من از اون دخترام!
من: من زندگی توی این سگدونی رو ترجیح میدم به هم سفره شدن با کفتارایی مثل شما 😑
با چشمای سرخ شدن به سمتم امد و سیلی تو صورتم زد و با خشم گفت
چشم سبز: بهت نشون میدم کفتار کیه دختره نفهم ! کاری میکنم که ارزو کنی ای کاش تو همون بازار فروخته میشدی😡
با اتمام این حرفش به سمتم امد و لباسم رو گرفت و تو تنم پاره کرد و من رو پرت کرد روی زمین و روم خیمه زد .
جیغی از ترس کشیدم و..
جیغی از ترس کشیدم و شروع به تقلا کردم اما فایده ای نداشت . تمام وزنش رو انداخته بود روی من. و این باعث شده بود میلی متری هم تکون نخورم
دستش به سمت س..نم رفت و اون رو توی مشتش گرفت و فشار داد ..سرشو برد توی گردنم و گازی از گردنم گرفت .
قبلم مثل گنجشک میزد . شدت تقلا هام رو بیشتر کردم. گریم گرفته بود با صدای بلند گفتم
من : تورو خدا ولم کننننن ….ولم کن عوضیییی …پسری حیوووون ..حتی لیاقت این رو نداری که بهت بگم حیون
با این حرفم انگار خشمگین تر شد شدت بوسه هاش رو بیشتر کرد و گازی از س..نم گرفت
ناله ای کردم و سعی کردم دستمو ازاد کنم اما نشد دستمو محکم گرفته بود ..گریم شدت گرفته بود هیچ کاری از دستم بر نمی امد .
یعنی قراره اینجوری تموم بشه؟! یعنی قراره به دست همچین ادم پستی دخترونگیمو از دست بدم؟
اگه اینجوری بشه من خودم رو میکشم شک ندارم. من حاظر نیستم با همچین ننگی زندگی کنم
حرکت دستش رو بدنم احساس کردم. چندشم میشد. دستشو روی جای جای بدنم میکشید و داشت به سمت دامنم میرفت.
قبلم داشت از جاش کنده می شد …بندهای دامنم رو داشت دونه دونه بازه میکرد.
داشتم از ترس و استرس بی هوش میشدم اما اگه بی هوش میشدم اون به راحتی به خواستش می رسید .به سختی خودمو هوشیار نگه داشته بودم
یکی دستام رو به سختی ازاد کردم و روی دستش که رو دامنم بود گذاشتم. تا مانع انجام کارش بشم
همون لحظه در خونه باز شد و صدای شخصی امد ..صداش برام خیلی اشنا بود .
..............................................
*«Like=لایک»*
۳۷.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.