مافیای من
#مافیای_من
p:95
میتونستم پاره شدن گردنم و جاری شدن خونو حس کنم
مستقیم تو چشاش زل زدم که چاقورو از گردنم فاصله کرد و گفت
رایان:دلم نمیخواد اینجوری بمیری میخام با تمام درد بمیری
این حرفو زد و رفت بیرون ادمایی که کنارم بودن اومدن سمتم یکی که گنده تربود دستی که با چسب بسته بود رو باز کرد و به دسته صندلی بست
چرا میخاد اینکارو کنه مگه فرقی هم داره بهرحال که دستم بستس😐
بعد از اینکارش بقیه مردا و خودش رفتن کناره فکر کنم الاناس که رایان بیاد
و بله رایان اومد با یه پلاستیک سیاه که نمیتونستم توشو ببینم اروم اروم به سمتم قدم برداشت نزدیکم شد تا اینکه دیگع فاصله ای بینمون نبود
با پوزخند رو مخش دستشو رو دستم گذاشت گفت
رایان:تو با خودت فکر نمی فهمم هع
تو خیلی ساده ای
وقتی حرفش تموم شد با دستاش انگشت حلقمو شکوند که اینکارش مساوی بود با داد من
ا.ت:اهههه ایییی داری چیکار میکنی
دردش به قدری زیاد بود که قدرت فکر کردنو ازم گرفت
با تمام شدن حرفم شروع به خندیدن کرد و وقتی خندش تمام شد گفت
رایان:عه دردت گرفت اههه چه بد اخه کلی کار باید بکنی
و دوباره دستشو گذاشت رو دستم و انگشت وسطمو شکوند
تاحالا دوتا انگشتم پشت سرهم نشگست پس مسلما دردش سرسام اور بود
بعد از شکوندن انگشت وسطم به سمت پلاستیک سیاهش رفت و به میله از توش در اورد و به سمت اتیش وسط مبل های اونجا رفتو میله رو گذاشت رو اتیش
نمیتونستم چیزی که میبینمو باور کنم اون …اون…میخواد میله رو بزه به دستم نه نه من از اتیش متنفرم نمیخوام
وقتی قیافه ترسیده منو دیدپوزخندی زدو به سمتم اومد با هر قدمش من بیشتر به خودم میپیچیدم که بلخره بهم رسید ممنم شروع به تقلا کردم چون تنها کاری که میتونستم بکنم این بود به با دستاش اومد پامو برداشت و میله رو رونهام
بلخره کاره خودشو کرد و جیق منم باهاش رفت رو هوا
ا.ت:عااااااههههههه
دیگه به نفس نفس افتادم و شروع کردم به عرق کردن
سعی کردم نفسامو منظم نگه دارم تا بیهوش نشم ولی خیلی سخت بود
بازم به سمت پلاستیک رفت و از توش یه چاقو در اورد و به سمتم اومد بخاطر
درد دستم و پاهام دیگه قدرت فکر کردن نداشتم فقط امیدوار بودم تهیون هرچی زودتر برسه
رایان اومد جلوروم وایساد و زانو زد اون پایی که اول زدو برداشت و چاقو رو روش گذاشت چندتا خط روش زد
جیغش دوباره رفت رو هوا چون تحمل این همه دردو نداشتم
و وقتی جیغم تمام شد رفت سراغ اون یکی پام و اونم خط زد خون رو پاهام جاری شده بود و نمیتونستم پاهامو حس کنم
و دیگه کمکم هوشیاریمو از دست دادم……
p:95
میتونستم پاره شدن گردنم و جاری شدن خونو حس کنم
مستقیم تو چشاش زل زدم که چاقورو از گردنم فاصله کرد و گفت
رایان:دلم نمیخواد اینجوری بمیری میخام با تمام درد بمیری
این حرفو زد و رفت بیرون ادمایی که کنارم بودن اومدن سمتم یکی که گنده تربود دستی که با چسب بسته بود رو باز کرد و به دسته صندلی بست
چرا میخاد اینکارو کنه مگه فرقی هم داره بهرحال که دستم بستس😐
بعد از اینکارش بقیه مردا و خودش رفتن کناره فکر کنم الاناس که رایان بیاد
و بله رایان اومد با یه پلاستیک سیاه که نمیتونستم توشو ببینم اروم اروم به سمتم قدم برداشت نزدیکم شد تا اینکه دیگع فاصله ای بینمون نبود
با پوزخند رو مخش دستشو رو دستم گذاشت گفت
رایان:تو با خودت فکر نمی فهمم هع
تو خیلی ساده ای
وقتی حرفش تموم شد با دستاش انگشت حلقمو شکوند که اینکارش مساوی بود با داد من
ا.ت:اهههه ایییی داری چیکار میکنی
دردش به قدری زیاد بود که قدرت فکر کردنو ازم گرفت
با تمام شدن حرفم شروع به خندیدن کرد و وقتی خندش تمام شد گفت
رایان:عه دردت گرفت اههه چه بد اخه کلی کار باید بکنی
و دوباره دستشو گذاشت رو دستم و انگشت وسطمو شکوند
تاحالا دوتا انگشتم پشت سرهم نشگست پس مسلما دردش سرسام اور بود
بعد از شکوندن انگشت وسطم به سمت پلاستیک سیاهش رفت و به میله از توش در اورد و به سمت اتیش وسط مبل های اونجا رفتو میله رو گذاشت رو اتیش
نمیتونستم چیزی که میبینمو باور کنم اون …اون…میخواد میله رو بزه به دستم نه نه من از اتیش متنفرم نمیخوام
وقتی قیافه ترسیده منو دیدپوزخندی زدو به سمتم اومد با هر قدمش من بیشتر به خودم میپیچیدم که بلخره بهم رسید ممنم شروع به تقلا کردم چون تنها کاری که میتونستم بکنم این بود به با دستاش اومد پامو برداشت و میله رو رونهام
بلخره کاره خودشو کرد و جیق منم باهاش رفت رو هوا
ا.ت:عااااااههههههه
دیگه به نفس نفس افتادم و شروع کردم به عرق کردن
سعی کردم نفسامو منظم نگه دارم تا بیهوش نشم ولی خیلی سخت بود
بازم به سمت پلاستیک رفت و از توش یه چاقو در اورد و به سمتم اومد بخاطر
درد دستم و پاهام دیگه قدرت فکر کردن نداشتم فقط امیدوار بودم تهیون هرچی زودتر برسه
رایان اومد جلوروم وایساد و زانو زد اون پایی که اول زدو برداشت و چاقو رو روش گذاشت چندتا خط روش زد
جیغش دوباره رفت رو هوا چون تحمل این همه دردو نداشتم
و وقتی جیغم تمام شد رفت سراغ اون یکی پام و اونم خط زد خون رو پاهام جاری شده بود و نمیتونستم پاهامو حس کنم
و دیگه کمکم هوشیاریمو از دست دادم……
۷.۴k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.