ارباب اجباری من
پارت4۶
شب بود..
کای همه چیو برای سولنان فراهم کرد و پاشو بست و میتونست درست راه بره...
وقتی به مهمونی بزرگ تهیونگ اوردش .. رفتن و تو یکی از اتاقا نشستن.
کای:: نزنی بیرون..تا همه برسن..الان ببیننت لو میری
سولنان:: حواسم هست
کای:: میخوای دقیقا چیکار کنی؟!خوش بگذرونی؟ خب بیا بریم با دوس دخترم بیرون..ستایی خوشمیگزرونیم..چرا میخوای تهیونگ رو بندازی به جون خودت ؟!
سولنان:: ای بابا..یه کاری کردی واسم حالا خرابش نکن..درضمن من باید اون آقایی ک قبلا پیش کوک بود رو ببینم
کای:: تهیونگ نمیزاره به این کوک برسی دیوونه شدیااا
سولنان:: فقط گمشو بیرون
کای موهاشو تو صورتش پخش کرد و هوفی کشید
بعدشم زد بیرون...
.......................................................................................
سویان:: تهیونگاا
تهیونگ نگاهی خشنبه دختری که همش با ناز و عشوه دورش میپلکید انداخت و دختره ساکت موند.
تهیونگ:: چیه؟!
سویان:: طرز برخوردت بااینکه ناراحت کنندس..ولی باعث میشه داغ کنم..
تهیونگ:: هع..واقن نمیفهممت..
سویان:: با من بهتر برخورد کن تهیونگااا
تهیونگ:: ی بار دیگه اینجوری صدام کردی حرومه صگا میشه!
سویان:: اوکی مستر کیم..
تهیونگ:: الآنم از اینجا برو..
سویان:: اووو پدر
@ سلام کیم تهیونگ حالت چطوره؟
تهیونگ:: خوب..
@ از دیدنت واقعا خوشحالم
پدره دختره نشست رو صندلی نزدیک تهیونگ
@ خوشحال میشم یه معامله خوب انجام بدیم!
تهیونگ:: این مهمونی رو نگرفتم که بیای پای معامله بکشونی وسط..
@ بله بله..حق با شماست..ببخشید!
یه ساعتی گذشته بود...
سولنان از اتاق اومد بیرون...
عمارته تهیونگ خیلی شلوغ تر شده بود...همه نگاها افتاد رو سولنانی که به هیچکس محل نمیزاشت و فقط دنباله شخصی بود که کوک رومیشناخت...
سولنان:: خدا لعنتت کنه کای..میمردی طرفو برام پیدا کنی
& هی تو
سولنان با شنیدن صدایی از پشت سرش ایستاد...
برگشت و با یه مَرد رو ب رو شد...
سولنان:: شتتت یکی از بادیگاردای تهیونگه
& خانم؟ حالتون خوبه؟!..شما چرا اینجایین
سولنان:: من خوبم..چرا اینجا نباشم؟..مشکلیه؟!
& ارباب شماروفرستاده بودن جایی دیگه ولی..
سولنان:: خ..خب بعد فرستاد دنبالم برگردم..الآنم دارم میرم پیشش
& اون وری نباید برید..بیاین من میبرمتون پیشش
سولنان:: نه..فعلا نه..تو برو..من بعد..
& باشه باشه
مَرده رفت و سولنان نفسی عمیق کشید..
رفت سمت اتاقی که تهیونگ جلساتشو برگزار میکنه..هیشکی نبود..برگشت بقیه جاهارو دور از چشم تهیونگ بگرده...
..........................................
شب بود..
کای همه چیو برای سولنان فراهم کرد و پاشو بست و میتونست درست راه بره...
وقتی به مهمونی بزرگ تهیونگ اوردش .. رفتن و تو یکی از اتاقا نشستن.
کای:: نزنی بیرون..تا همه برسن..الان ببیننت لو میری
سولنان:: حواسم هست
کای:: میخوای دقیقا چیکار کنی؟!خوش بگذرونی؟ خب بیا بریم با دوس دخترم بیرون..ستایی خوشمیگزرونیم..چرا میخوای تهیونگ رو بندازی به جون خودت ؟!
سولنان:: ای بابا..یه کاری کردی واسم حالا خرابش نکن..درضمن من باید اون آقایی ک قبلا پیش کوک بود رو ببینم
کای:: تهیونگ نمیزاره به این کوک برسی دیوونه شدیااا
سولنان:: فقط گمشو بیرون
کای موهاشو تو صورتش پخش کرد و هوفی کشید
بعدشم زد بیرون...
.......................................................................................
سویان:: تهیونگاا
تهیونگ نگاهی خشنبه دختری که همش با ناز و عشوه دورش میپلکید انداخت و دختره ساکت موند.
تهیونگ:: چیه؟!
سویان:: طرز برخوردت بااینکه ناراحت کنندس..ولی باعث میشه داغ کنم..
تهیونگ:: هع..واقن نمیفهممت..
سویان:: با من بهتر برخورد کن تهیونگااا
تهیونگ:: ی بار دیگه اینجوری صدام کردی حرومه صگا میشه!
سویان:: اوکی مستر کیم..
تهیونگ:: الآنم از اینجا برو..
سویان:: اووو پدر
@ سلام کیم تهیونگ حالت چطوره؟
تهیونگ:: خوب..
@ از دیدنت واقعا خوشحالم
پدره دختره نشست رو صندلی نزدیک تهیونگ
@ خوشحال میشم یه معامله خوب انجام بدیم!
تهیونگ:: این مهمونی رو نگرفتم که بیای پای معامله بکشونی وسط..
@ بله بله..حق با شماست..ببخشید!
یه ساعتی گذشته بود...
سولنان از اتاق اومد بیرون...
عمارته تهیونگ خیلی شلوغ تر شده بود...همه نگاها افتاد رو سولنانی که به هیچکس محل نمیزاشت و فقط دنباله شخصی بود که کوک رومیشناخت...
سولنان:: خدا لعنتت کنه کای..میمردی طرفو برام پیدا کنی
& هی تو
سولنان با شنیدن صدایی از پشت سرش ایستاد...
برگشت و با یه مَرد رو ب رو شد...
سولنان:: شتتت یکی از بادیگاردای تهیونگه
& خانم؟ حالتون خوبه؟!..شما چرا اینجایین
سولنان:: من خوبم..چرا اینجا نباشم؟..مشکلیه؟!
& ارباب شماروفرستاده بودن جایی دیگه ولی..
سولنان:: خ..خب بعد فرستاد دنبالم برگردم..الآنم دارم میرم پیشش
& اون وری نباید برید..بیاین من میبرمتون پیشش
سولنان:: نه..فعلا نه..تو برو..من بعد..
& باشه باشه
مَرده رفت و سولنان نفسی عمیق کشید..
رفت سمت اتاقی که تهیونگ جلساتشو برگزار میکنه..هیشکی نبود..برگشت بقیه جاهارو دور از چشم تهیونگ بگرده...
..........................................
۵.۸k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.