[قسمت🧚🏻♀️11🧚🏻♀️پارت{7}]
[قسمت🧚🏻♀️11🧚🏻♀️پارت{7}]
*ارسان*
ماهتیسا خوابش برده بود اخی عزیزم خیلی خسته بوده دستم رو دور بازوش کردم که صدای در اومد مهتاب با دو اومد سمتم روبه روم ایستاد دستش رو گذاشت روی دهنش
+داداشی؟!..... بعدش آروم اومد توی بغلم منم لپش رو بوسیدم
_سلام خانوم کوچولو چقد بزرگ شدی
+خیلی دلم برات تنگ شده بود داداشی
_منم خیلی دلم برات تنگ شده بود پری کوچولو..... بعدش چشمش افتاد به ماهتیسا یه ذوقی کرد که نگو آروم توی گوشم گفت
+چقد نازه این آبجی ماهتیسا ست؟!.... خندیدم
_آره خودشه خسته بود خوابید..... مهتاب با دستای کوچولوش روی لپ ماهتیسا کشید
+خوش اومدی آبجی ماهتیسا...... بعد هم روی مبل روبه رویی نشست دوباره صدای در اومد مامان و بابا از در اومدن داخل هردوتا شون با تعجب به من نگاه میکردن
_چی شده؟!..... بابا اومد روبه روی من آروم گفتم سلام بابا بغلم کرد
+سلام پسرم آلفا شدنت رو تبریک میگم
_ممنون بابا.... بعدش به ماهتیسا نگاه کرد لبخند روی لباش نشست به من نگاه کرد
+این دختر مثل فرشته هاس حتما خیلی خسته بوده.... به بابا لبخند زدم
_آره کله راه رو بیدار بوده بخاطره من
-خاک به سرم ببرش بالا استراحت کنه عزیزم آخی.... دستم رو زیر دوتا پای ماهتیسا گذاشتم روی دستام بلندش کردم و روبه بقیه کردم
_من برم بالا این زلزله خانوم من خیلی خستس بعدش میام پایین..... مامان اخمی بهم کرد که ترسیدم
-این بچه مثل فرشته هاس با خودت اشتباهش گرفتی؟!،
_مامان جان ماهتیسا رو اینجوری نبین به وقتش واسه من یه زلزله یی میشه که بیا و ببین..... همه خندیدن منم رفتم بالا با انگشت پام دره اتاقم رو باز کردم ست اتاقم کلا سورمه یی بود ماهتیسا رو گذاشتم روی تخت خودمم رفتم پایین مامان و مهتاب نبودن باباروی مبل نشسته بود داشت روزنامه میخوند وقتی منو دید گفت
+ بیا اینجا بشین یکم حرف بزنیم یک ساله ندیدمت....رفتم روی مبل بغلی نشستم
-خب میخوام درمورد آلفا شدنت بهت بگم معلومه هیچی ازش نمیدونی
*ارسان*
ماهتیسا خوابش برده بود اخی عزیزم خیلی خسته بوده دستم رو دور بازوش کردم که صدای در اومد مهتاب با دو اومد سمتم روبه روم ایستاد دستش رو گذاشت روی دهنش
+داداشی؟!..... بعدش آروم اومد توی بغلم منم لپش رو بوسیدم
_سلام خانوم کوچولو چقد بزرگ شدی
+خیلی دلم برات تنگ شده بود داداشی
_منم خیلی دلم برات تنگ شده بود پری کوچولو..... بعدش چشمش افتاد به ماهتیسا یه ذوقی کرد که نگو آروم توی گوشم گفت
+چقد نازه این آبجی ماهتیسا ست؟!.... خندیدم
_آره خودشه خسته بود خوابید..... مهتاب با دستای کوچولوش روی لپ ماهتیسا کشید
+خوش اومدی آبجی ماهتیسا...... بعد هم روی مبل روبه رویی نشست دوباره صدای در اومد مامان و بابا از در اومدن داخل هردوتا شون با تعجب به من نگاه میکردن
_چی شده؟!..... بابا اومد روبه روی من آروم گفتم سلام بابا بغلم کرد
+سلام پسرم آلفا شدنت رو تبریک میگم
_ممنون بابا.... بعدش به ماهتیسا نگاه کرد لبخند روی لباش نشست به من نگاه کرد
+این دختر مثل فرشته هاس حتما خیلی خسته بوده.... به بابا لبخند زدم
_آره کله راه رو بیدار بوده بخاطره من
-خاک به سرم ببرش بالا استراحت کنه عزیزم آخی.... دستم رو زیر دوتا پای ماهتیسا گذاشتم روی دستام بلندش کردم و روبه بقیه کردم
_من برم بالا این زلزله خانوم من خیلی خستس بعدش میام پایین..... مامان اخمی بهم کرد که ترسیدم
-این بچه مثل فرشته هاس با خودت اشتباهش گرفتی؟!،
_مامان جان ماهتیسا رو اینجوری نبین به وقتش واسه من یه زلزله یی میشه که بیا و ببین..... همه خندیدن منم رفتم بالا با انگشت پام دره اتاقم رو باز کردم ست اتاقم کلا سورمه یی بود ماهتیسا رو گذاشتم روی تخت خودمم رفتم پایین مامان و مهتاب نبودن باباروی مبل نشسته بود داشت روزنامه میخوند وقتی منو دید گفت
+ بیا اینجا بشین یکم حرف بزنیم یک ساله ندیدمت....رفتم روی مبل بغلی نشستم
-خب میخوام درمورد آلفا شدنت بهت بگم معلومه هیچی ازش نمیدونی
۹.۷k
۰۴ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.