شیشه ی عمر ارباب
پارت۴🍷
؟؟؟:مال منه
جیغ کشیدم و بدو بدو دوییدم سمت در ورودی ک از اومده بودم..هرچقد ب در نزدیکتر میشدم انرژیم کمتر میشد..انگار یکی مانع رفتنم میشد..یکی از پشت داشت انرژیمو میکشد..یه چیزی شبیه جاذبه ک داشت منو سمت خودش میبرد..به دو قدمی در رسیدم ولی نیمیتونستم رو پام وایستم...پاهام سست شد و افتادم زمین..چشمام کم کم داشت سیاهی میرفت..پشت سرمو نگاه کردم..بالای پله ها جلوی ایینه یه پسر وایستاده بود و دستاش ت جیبش بود و داشت نگام میکرد..چشماش از دور هم قرمزیش مشخص بود..چشمام تار شد و دیگه هیچی ندیدم
.
.
چشمامو باز کردم..روی کاناپه دراز کشیده بودم..نشستم ک دیدم روبروم کلی غذاس..کی اینارو اینجا گزاشته بود؟..اتقد گشنه بودم ک ب اینا فکر نکردم و شروع کردم ب خوردن غذا..همینطور ک غذا رو میخوردم درو ورمو نگاه میکردم..من روی یه کاناپه به شکل L نشسته بودم..سمت چپم یه کتاب خونه ی متوسط بود با کتاب های قطور...روبروم یه شومینه بود و پشت سرم یه در ک رنگ قهوه ای روشن داشت بود...سمت راستم همون پله ای بود ک باز اول ازش اومدم بالا بود..انگار اون دیواری ک ایینه روش داشت ورداشته شده و اینجا ب وجود اومده..کنار کتابخونه یه پنجره بود ک نور ازش ب داخل میتابید..روی زمین هم فرش های قرمزی بود..کنار شومینه هم یه ایینه بود..غذام تموم شد و بلند شدم رفتم جلوی ایینه..لباسام تغییر کرده بود..یه لباس سرتا پا مشکی تنم بود..موهام ک رنگ قهوه ای روشن داشت الان مشکی کامل بود..من موقع ی اومدن ب اینجا ارایش نکرده بودم ولی الان کلی ریمل دور چشممه ک انگار کلی گریه کردم...چشمامو مالیدم تا رد ریمل رو پاک کنم ولی وقتی چشمامو باز کردم یه لباس دیگه تنم بود..یه لباس عروس بود..صورتم از همیشه بیشتر میدرخشید...موهام طلایی بود و با حالت قشنگی بسته شده بود..دوباره چشمام رو مالیدم این دفعه یه لباس لش تنم بود ....یه بار دیگه چشمامو مالیدم ک ایندفعه لباس پاره پاره تنم بود..انگار یکی کتکم زده...یعنی دارم توهم میزنم یا واقعیته؟..دوباره چشمامو مالیدم..ایندفعه لباسای خودم تنم بود با همون رنگ مو و بهم ریختگی ک داشتم..ولی ایندفعه اون دختری ک دفعه پیش پشت سرم بود الانم پشت سرم وایستاده..برگشتم طرفش ولی بهم فرصت جیغ زدن نداد و انگشتشو سمت صورتم اورد..نمیتونستم صورتمو تکون بدم..یه سوزش خاصی دور صورتم بود..از روی صورت من نور ابی در میومد و سمت صورت اون دختر میرفت..یه صدایی توی گوشم زمزمه میشد
صدا:از جلوی ایینه بیا کنار
با صدایی ک ب گوشم رسید ب خودم اومدم..با تمام توانم خودمو به یه سمت هول دادم تا از دستش فرار کنم..کلی زور زدم و خودمه پرت کردم رو زمین..اون دختر ناپدید شد و سوزش روی صورتم ازبین رفت..یه نگاهی ب روبرو کردم دیدم یه پسری جلوی کتاب خونه وایستاده
؟؟؟:مال منه
جیغ کشیدم و بدو بدو دوییدم سمت در ورودی ک از اومده بودم..هرچقد ب در نزدیکتر میشدم انرژیم کمتر میشد..انگار یکی مانع رفتنم میشد..یکی از پشت داشت انرژیمو میکشد..یه چیزی شبیه جاذبه ک داشت منو سمت خودش میبرد..به دو قدمی در رسیدم ولی نیمیتونستم رو پام وایستم...پاهام سست شد و افتادم زمین..چشمام کم کم داشت سیاهی میرفت..پشت سرمو نگاه کردم..بالای پله ها جلوی ایینه یه پسر وایستاده بود و دستاش ت جیبش بود و داشت نگام میکرد..چشماش از دور هم قرمزیش مشخص بود..چشمام تار شد و دیگه هیچی ندیدم
.
.
چشمامو باز کردم..روی کاناپه دراز کشیده بودم..نشستم ک دیدم روبروم کلی غذاس..کی اینارو اینجا گزاشته بود؟..اتقد گشنه بودم ک ب اینا فکر نکردم و شروع کردم ب خوردن غذا..همینطور ک غذا رو میخوردم درو ورمو نگاه میکردم..من روی یه کاناپه به شکل L نشسته بودم..سمت چپم یه کتاب خونه ی متوسط بود با کتاب های قطور...روبروم یه شومینه بود و پشت سرم یه در ک رنگ قهوه ای روشن داشت بود...سمت راستم همون پله ای بود ک باز اول ازش اومدم بالا بود..انگار اون دیواری ک ایینه روش داشت ورداشته شده و اینجا ب وجود اومده..کنار کتابخونه یه پنجره بود ک نور ازش ب داخل میتابید..روی زمین هم فرش های قرمزی بود..کنار شومینه هم یه ایینه بود..غذام تموم شد و بلند شدم رفتم جلوی ایینه..لباسام تغییر کرده بود..یه لباس سرتا پا مشکی تنم بود..موهام ک رنگ قهوه ای روشن داشت الان مشکی کامل بود..من موقع ی اومدن ب اینجا ارایش نکرده بودم ولی الان کلی ریمل دور چشممه ک انگار کلی گریه کردم...چشمامو مالیدم تا رد ریمل رو پاک کنم ولی وقتی چشمامو باز کردم یه لباس دیگه تنم بود..یه لباس عروس بود..صورتم از همیشه بیشتر میدرخشید...موهام طلایی بود و با حالت قشنگی بسته شده بود..دوباره چشمام رو مالیدم این دفعه یه لباس لش تنم بود ....یه بار دیگه چشمامو مالیدم ک ایندفعه لباس پاره پاره تنم بود..انگار یکی کتکم زده...یعنی دارم توهم میزنم یا واقعیته؟..دوباره چشمامو مالیدم..ایندفعه لباسای خودم تنم بود با همون رنگ مو و بهم ریختگی ک داشتم..ولی ایندفعه اون دختری ک دفعه پیش پشت سرم بود الانم پشت سرم وایستاده..برگشتم طرفش ولی بهم فرصت جیغ زدن نداد و انگشتشو سمت صورتم اورد..نمیتونستم صورتمو تکون بدم..یه سوزش خاصی دور صورتم بود..از روی صورت من نور ابی در میومد و سمت صورت اون دختر میرفت..یه صدایی توی گوشم زمزمه میشد
صدا:از جلوی ایینه بیا کنار
با صدایی ک ب گوشم رسید ب خودم اومدم..با تمام توانم خودمو به یه سمت هول دادم تا از دستش فرار کنم..کلی زور زدم و خودمه پرت کردم رو زمین..اون دختر ناپدید شد و سوزش روی صورتم ازبین رفت..یه نگاهی ب روبرو کردم دیدم یه پسری جلوی کتاب خونه وایستاده
۱۴.۰k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.