شیشه ی عمر ارباب
ا.ت:ت طبقه ی اول مگه خونه نیست؟
درو ورمو نگا کردم...یه در مشکی رنگ ته پارگینگ بود
ا.ت: ا.ت ت میتونی..باید بهشون ثابت کنی همش دروغه
رفتم سمت در و با احتیاط درو باز کردم...خیابون...خیابون بود..پامو توی پیاده رو گذاشتم...یه حس و حال عجیبی داشت..اسمونش رنگ طوسی مایل ب خاکستری داشت..انگار الودگی شدید بود...به ادما نگاه کردم...زمینو نگا میکردن و راه میرفتن..انگار رباطن..عجیبتر از همشون اینکه همه ی ادما لباسای یه شکل داشتن..یه بولیز قهوه ای با شلوار مشکی و یه کیف سامسونت دستشون..به هم اصن نگاه نمیکردن..همه ی ساختمون ها شبیه هم بودن..اروم اروم ت کوچه ها قدم ورداشتم..هیچ کس با هیچ کس کار نداشت..همه سرشون ت کار خودشون بود و نکته ی مهمترش اینکه هیچ بچه ای هم ت خیابونا نبود..همه توی یه سن بودن..بهشون میخورد ۳۰ ساله باشن..یه رعد و برق بزرگی توی اسمون معلوم شد..بارون شدید بود...یه دفعه همه ی ادما چتر هاشونو باز کردن...یعنی خبر داشتن بارون میاد؟...یه نفر هم بدون چتر نبود..همشون هم چتر های سیاه بالا سرشون بود....ولیچرا یه دفعه باید همچین بارون شدیدی بیاد؟...خاستم برگردم ولی ساختمونی ک ازش اومده بودمو گم کردم..یاد حرف یون هی افتادم..اگه اسانسور رو گم کنم هیچ وقت نمیتونم برگردم دنیای خودم..با عجله دوییدم در هر ساختمونی رو باز کردم ولی هیچ اسانسوری توی هیچ کدوم از ساختمونا نبود..باید از یکی کمک میگرفتم...بدو بدو رفتم سمت یه اقایی
ا.ت: ببخشید اجوشی...من گم شدم
اصن واینستاد..جلوشو گرفتم
ا.ت:اجوشی صدای منو میشنوی؟
انگار وجود نداشتم..رفتم جلوی یه زن رو گرفتم
ا.ت:اجوما..شما منو میبینید؟
زنه یه نگاهی بهم کرد و دوباره سرشو انداخت پایین و رفت...موش اب کشیده شده بودم...توی خیابونا داشتم میدوییدم..این دفعه واقعن ترسیده بودم..خانوادم...دوستام...نگرانم میشن؟...دنبالم میگردن؟....از ترس شروع ب گریه کردم..وارد یه خیابون شدم..این خیابون با بقیه فرق داشت..همه ی خیابونا چهار راه داشتن ولی این صاف ادامه پیدا میکرد و از یه جا به بعد دیگه ساختمونی نبود و یه دره بود ک روش یه پل بود..اخر اون مل میرسید به یه اسمون خراش..یه اسمون خراش سیاه ک مناره های تیزی داشت..وقتی رعدو برق میزد سایه ی اون اسمون خراش روی زمین عین سایه یه غول بود...از بین این ادما ک چیزی گیرم نیومد اگه برم اونجا شاید تونستم کاری بکنم..بدو بدو راه افتادم سمت پل....یه پل چوبی ک بر اثر بارش زیاد خیس شده بود..پایین پل یه دره ی خیلی بزرگ بود...ا.ت ت میتونی...اروم پامو روی پل گذاشتم ک روی هوای تکون میخورد..اگه اروم روش راه برم ممکنه بیوفتم..شروع کردم ب دوییدن..پل ب شدت روی هوا این طرف و اونطرف میرفت
.
.
.
امیدوارم خوشتون اومده باشه💗
درو ورمو نگا کردم...یه در مشکی رنگ ته پارگینگ بود
ا.ت: ا.ت ت میتونی..باید بهشون ثابت کنی همش دروغه
رفتم سمت در و با احتیاط درو باز کردم...خیابون...خیابون بود..پامو توی پیاده رو گذاشتم...یه حس و حال عجیبی داشت..اسمونش رنگ طوسی مایل ب خاکستری داشت..انگار الودگی شدید بود...به ادما نگاه کردم...زمینو نگا میکردن و راه میرفتن..انگار رباطن..عجیبتر از همشون اینکه همه ی ادما لباسای یه شکل داشتن..یه بولیز قهوه ای با شلوار مشکی و یه کیف سامسونت دستشون..به هم اصن نگاه نمیکردن..همه ی ساختمون ها شبیه هم بودن..اروم اروم ت کوچه ها قدم ورداشتم..هیچ کس با هیچ کس کار نداشت..همه سرشون ت کار خودشون بود و نکته ی مهمترش اینکه هیچ بچه ای هم ت خیابونا نبود..همه توی یه سن بودن..بهشون میخورد ۳۰ ساله باشن..یه رعد و برق بزرگی توی اسمون معلوم شد..بارون شدید بود...یه دفعه همه ی ادما چتر هاشونو باز کردن...یعنی خبر داشتن بارون میاد؟...یه نفر هم بدون چتر نبود..همشون هم چتر های سیاه بالا سرشون بود....ولیچرا یه دفعه باید همچین بارون شدیدی بیاد؟...خاستم برگردم ولی ساختمونی ک ازش اومده بودمو گم کردم..یاد حرف یون هی افتادم..اگه اسانسور رو گم کنم هیچ وقت نمیتونم برگردم دنیای خودم..با عجله دوییدم در هر ساختمونی رو باز کردم ولی هیچ اسانسوری توی هیچ کدوم از ساختمونا نبود..باید از یکی کمک میگرفتم...بدو بدو رفتم سمت یه اقایی
ا.ت: ببخشید اجوشی...من گم شدم
اصن واینستاد..جلوشو گرفتم
ا.ت:اجوشی صدای منو میشنوی؟
انگار وجود نداشتم..رفتم جلوی یه زن رو گرفتم
ا.ت:اجوما..شما منو میبینید؟
زنه یه نگاهی بهم کرد و دوباره سرشو انداخت پایین و رفت...موش اب کشیده شده بودم...توی خیابونا داشتم میدوییدم..این دفعه واقعن ترسیده بودم..خانوادم...دوستام...نگرانم میشن؟...دنبالم میگردن؟....از ترس شروع ب گریه کردم..وارد یه خیابون شدم..این خیابون با بقیه فرق داشت..همه ی خیابونا چهار راه داشتن ولی این صاف ادامه پیدا میکرد و از یه جا به بعد دیگه ساختمونی نبود و یه دره بود ک روش یه پل بود..اخر اون مل میرسید به یه اسمون خراش..یه اسمون خراش سیاه ک مناره های تیزی داشت..وقتی رعدو برق میزد سایه ی اون اسمون خراش روی زمین عین سایه یه غول بود...از بین این ادما ک چیزی گیرم نیومد اگه برم اونجا شاید تونستم کاری بکنم..بدو بدو راه افتادم سمت پل....یه پل چوبی ک بر اثر بارش زیاد خیس شده بود..پایین پل یه دره ی خیلی بزرگ بود...ا.ت ت میتونی...اروم پامو روی پل گذاشتم ک روی هوای تکون میخورد..اگه اروم روش راه برم ممکنه بیوفتم..شروع کردم ب دوییدن..پل ب شدت روی هوا این طرف و اونطرف میرفت
.
.
.
امیدوارم خوشتون اومده باشه💗
۱۴.۴k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.