پارت پنجاه و یک " ((یونا و شوگا))
#پارت_پنجاه_و_یک " ((یونا و شوگا))
با تعجب نگاهش کردی و گفتی: تو همه جا یه دوست داری نه؟
سرشو به نشونه ی تایید چرخوند و نگاهت کرد.. طوری با لبخند نگاهت میکرد که ترسیدی و گفتی:چیـه.. چرا اینظوری میکنی؟
شوگا: هنوزم ازم میترسی؟ مـن فقـد...
بقیه حرفش و ادامه نداد..چندتا پسر داشتن میومدن نزدیکتون.. با دیدن اونا دستشو انداخت دور کمرت و تورو چَسبوند ب خودش
پسرا از کنارتون رد شدن.. نفس عمیقی کشید و ولت کرد..
یونا: ناراحتی؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: باید تا الان اینجا بودن.. چرا نیومدن؟
با صدای بلندتری گفتی:ناراحتــی؟
نگاهت کرد و گفت:نـه اصلا.. :)
ولی... ته دلت میدونستی که ازت ناراحته.. شاید باید بیشتر بهش اعتماد میکردی.. هرچی باشه اون شوگای مغرور و تخس خودمونه.. نمیشه بخاطر تو احساساتش و زیر پا بزاره
.
.
.
توی هتل روی تخت نشسته بودی و فیلم میدیدی.. شوگا هم گفته بود یکاری داره و باید بره..
با صدای زنگ در از جا پریدی و به سمت در رفتی.. در رو باز کردی که شوگا با یه دختر که کلاه مشکی و یه ماسک مشکی زده بود اومد تو.. دختر سرشو انداخته بود پایین و معلوم نبود کیه..
شوگا: هی یونا.. نظرت چیه؟
با اخم نگاهش کردی.. بخاطر رفتارت ناراحت بود که یه دوست دختر دیگه پیدا کرده بود؟
دستتو انداختی زیر چونه ی دختر.. سرشو اوردی بالا و نگاهش کردی.. حتما باید از تو سر بود که چنین اتفاقی افتاده..
چشماش.. چشماش خیلی آشنا بود.. دختر بعد اینکه توی صورتت نگاه کرد گونه هاش خیس شد.. ماسک مشکی رو پایین کشید و نگاهت کرد..
یونا همونطوری قفل سرجاش وایساده بود..نمیتونست حرفی بزنه فقد مِن مِن میکرد و پلک میزد
شوگا هم دست به سینه وایساده بود و نگاهشون میکرد..
یونا از خوشحالی گریَش گرفت و سولگی رو کشید توی بغلش.. سرش و گذاشت روی شونه هاش و تنها صدای گریه های اون بود که شنیده میشـد..
.
.
سولگی رو از خودت جدا کردی و باهاش حرف زدی.. دورش حلقه زده بودین و با شوگا ازش سوال میپرسیدید.. اون خلافکار ها بعد اینکه سولگی رو گرفته بودن توی دریا انداخته بودنش..واقعا بی رحمی بود
یونا همونطوری ک روی زمین نشسته بود دست شوگا رو گرفت و گفت: ممنـونم...بابته همه چی:)
شوگا لبخندی زد و سرشو انداخت پایین
یونا دوباره گفت:یااا تو ناراحتی؟
سولگی با تعجب نگاهتون میکرد..
سولگی:ببینم..شما دوتا...
شوگا حرفش و قطع کرد و گفت: دوتا دوست ساده..:)
و بعد دست یونا رو گرفت و به سمت تِراس بزرگ هتل رفتن.. توی هوای آزاد نفس عمیقی کشید و نگاه یونا کرد..
یونا:ما..دوستیم؟ دوست سـاده؟
شوگا: جلوی خواهرت اونطوری گفتم که چیزی به دیگران نگه
نفس عمیقی کشیدی و نگاهش کردی..
نمیدونی چطوری ولی یهو بهش گفتی دوستت دارم:)
نگاهی بهت انداخت و بغلت کرد.. در گوشِت زمزمه کرد:منـم دوستت دارم:)
.
.
.
با تعجب نگاهش کردی و گفتی: تو همه جا یه دوست داری نه؟
سرشو به نشونه ی تایید چرخوند و نگاهت کرد.. طوری با لبخند نگاهت میکرد که ترسیدی و گفتی:چیـه.. چرا اینظوری میکنی؟
شوگا: هنوزم ازم میترسی؟ مـن فقـد...
بقیه حرفش و ادامه نداد..چندتا پسر داشتن میومدن نزدیکتون.. با دیدن اونا دستشو انداخت دور کمرت و تورو چَسبوند ب خودش
پسرا از کنارتون رد شدن.. نفس عمیقی کشید و ولت کرد..
یونا: ناراحتی؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: باید تا الان اینجا بودن.. چرا نیومدن؟
با صدای بلندتری گفتی:ناراحتــی؟
نگاهت کرد و گفت:نـه اصلا.. :)
ولی... ته دلت میدونستی که ازت ناراحته.. شاید باید بیشتر بهش اعتماد میکردی.. هرچی باشه اون شوگای مغرور و تخس خودمونه.. نمیشه بخاطر تو احساساتش و زیر پا بزاره
.
.
.
توی هتل روی تخت نشسته بودی و فیلم میدیدی.. شوگا هم گفته بود یکاری داره و باید بره..
با صدای زنگ در از جا پریدی و به سمت در رفتی.. در رو باز کردی که شوگا با یه دختر که کلاه مشکی و یه ماسک مشکی زده بود اومد تو.. دختر سرشو انداخته بود پایین و معلوم نبود کیه..
شوگا: هی یونا.. نظرت چیه؟
با اخم نگاهش کردی.. بخاطر رفتارت ناراحت بود که یه دوست دختر دیگه پیدا کرده بود؟
دستتو انداختی زیر چونه ی دختر.. سرشو اوردی بالا و نگاهش کردی.. حتما باید از تو سر بود که چنین اتفاقی افتاده..
چشماش.. چشماش خیلی آشنا بود.. دختر بعد اینکه توی صورتت نگاه کرد گونه هاش خیس شد.. ماسک مشکی رو پایین کشید و نگاهت کرد..
یونا همونطوری قفل سرجاش وایساده بود..نمیتونست حرفی بزنه فقد مِن مِن میکرد و پلک میزد
شوگا هم دست به سینه وایساده بود و نگاهشون میکرد..
یونا از خوشحالی گریَش گرفت و سولگی رو کشید توی بغلش.. سرش و گذاشت روی شونه هاش و تنها صدای گریه های اون بود که شنیده میشـد..
.
.
سولگی رو از خودت جدا کردی و باهاش حرف زدی.. دورش حلقه زده بودین و با شوگا ازش سوال میپرسیدید.. اون خلافکار ها بعد اینکه سولگی رو گرفته بودن توی دریا انداخته بودنش..واقعا بی رحمی بود
یونا همونطوری ک روی زمین نشسته بود دست شوگا رو گرفت و گفت: ممنـونم...بابته همه چی:)
شوگا لبخندی زد و سرشو انداخت پایین
یونا دوباره گفت:یااا تو ناراحتی؟
سولگی با تعجب نگاهتون میکرد..
سولگی:ببینم..شما دوتا...
شوگا حرفش و قطع کرد و گفت: دوتا دوست ساده..:)
و بعد دست یونا رو گرفت و به سمت تِراس بزرگ هتل رفتن.. توی هوای آزاد نفس عمیقی کشید و نگاه یونا کرد..
یونا:ما..دوستیم؟ دوست سـاده؟
شوگا: جلوی خواهرت اونطوری گفتم که چیزی به دیگران نگه
نفس عمیقی کشیدی و نگاهش کردی..
نمیدونی چطوری ولی یهو بهش گفتی دوستت دارم:)
نگاهی بهت انداخت و بغلت کرد.. در گوشِت زمزمه کرد:منـم دوستت دارم:)
.
.
.
۹۷.۰k
۱۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.