نمیتونم ازت دست بکشم part 10
کوک میشنید.. همه چیز رو میشنید.
مثل اینکه حدس ات درست دراومده بود و شاهد همه چیز بود.
درواقع، مسخره بود اگه توی همچین شرایطی حواسش به اون همه امکانات و دوربین نباشه.
نمیشه گفت از اولین حرف، وای یکم بعد از صحبت تهیونگ متوجه شد که ات پشت خطه و سریع خودش رو رسوند تا بتونه بشنوه.
اخراش بود، دیگه داشت اتیش احساسات بین ات و رفیقش خاموش میشد که توی همون حین کوک کنار تهیونگ نشست.
همش با خودش میگفت:
[ تهشه؟ الان..همه چی گردن منه؟بودنش وابسته به منه؟ ]
با بغض و ناراحتی شروع کرد، دیگه برای امشب زیادی تحمل کرده بود !
_ات.. باور کن جبران میکنم همه. رو
قسم میخورم حبران میکنم!تو که میدونی من دروغ نمیگم هوم؟جون خودتو قسم بخورم مطمئن شی؟ تو فقط برگرد من همشو بهت ثابت میکنم خب؟
_درست میشم ، باورم کن...
درلحظه کم کم صداش تحلیل میرفت:
_مگه...مگه بهم قول نداده بودیم هوم؟من یادمه که قول دادیم
_ات نباید قولمونو بشکنیم!
فلش بک:
+هی کوک اروم باش! دیگه هم دست به این قرصهای لعنتی نزن و سعی نکن بلایی سر خودت بیاری!
شنیده بود که میخواسته بلایی سر خودش بیاره ؛ اما اولین بار بود که به چشم میدید
توی نگاهش نگرانی و ترس موج میزد.
ادما بعضی وقتا از روی ترس هم کنترلی روی خودشون ندارن، همین سبب شدن بود صداش کمی بالاتر بره.
کوک نفس عمیقی کشید تا اروم شه ،دستاشو سپر کرد و عقب رفت
_باشه،باشه ارومم ولم کن
بعد از دور شدن محکم شونه هاش رو پایین انداخت و نفسش رو رها کرد.
معشوقش دستشو از روی شونه کوک برداشت و کمی خم شدتا به چشمای تیله ای رو به روش خیره بشه
+تو..قول میدی؟
با دیدن چشماش، محو نگاهش شد ؛ گذر زمان رو نفهمید و بعد چندلحظه با لبخند دلنشینی نگاه معشوقش کرد:
_قول میدم، توهم،قول بده همیشه پیشم بمونی
انگشت کوچیکش رو سمت همسرش برد تا امضایی بر اثبات حرفشون باشه.
+قول میدم(لبخند گرم)
پایان فلش بک)
_نباید قولمونو بشکونیم!
باز هم سکوت..چی میگذشت توی این سکوت؟هرکس توی دلش یه فکری میکرد؟
بغض دخترک با شنیدن صداش پنهان شد ، با لخنی بی اهمیت تر از قبل پیشروی میکرد
+دیگه برام مهم نیست کوک!
+تو به چیزای دیگه عمل نکردی که من بخوام عمل کنم. دیگه هم نمیخوام چیزی دربارش بشنوم.
کوک با ناباوری و بهت لب زد
تصویر لبخند پروانه قشنگش روی صفحه تلفن نمایان بود ؛ ولی لحنی که الان داشت همه تصوراتش برای خوب شدن همه چیز رو باطل میکرد!
_اما...اما تو گفته بودی که بلایی سر خودم نیارم!
+هنوزم روی حرفم هستم و تو نباید بلایی سر خودت بیاری، ولی دیگه روی من حساب نکن تا وقتی که وضعیت اون خونه تغییری نکرده.
۶۰ لایک ۴۰ کامنت؟🌝
مثل اینکه حدس ات درست دراومده بود و شاهد همه چیز بود.
درواقع، مسخره بود اگه توی همچین شرایطی حواسش به اون همه امکانات و دوربین نباشه.
نمیشه گفت از اولین حرف، وای یکم بعد از صحبت تهیونگ متوجه شد که ات پشت خطه و سریع خودش رو رسوند تا بتونه بشنوه.
اخراش بود، دیگه داشت اتیش احساسات بین ات و رفیقش خاموش میشد که توی همون حین کوک کنار تهیونگ نشست.
همش با خودش میگفت:
[ تهشه؟ الان..همه چی گردن منه؟بودنش وابسته به منه؟ ]
با بغض و ناراحتی شروع کرد، دیگه برای امشب زیادی تحمل کرده بود !
_ات.. باور کن جبران میکنم همه. رو
قسم میخورم حبران میکنم!تو که میدونی من دروغ نمیگم هوم؟جون خودتو قسم بخورم مطمئن شی؟ تو فقط برگرد من همشو بهت ثابت میکنم خب؟
_درست میشم ، باورم کن...
درلحظه کم کم صداش تحلیل میرفت:
_مگه...مگه بهم قول نداده بودیم هوم؟من یادمه که قول دادیم
_ات نباید قولمونو بشکنیم!
فلش بک:
+هی کوک اروم باش! دیگه هم دست به این قرصهای لعنتی نزن و سعی نکن بلایی سر خودت بیاری!
شنیده بود که میخواسته بلایی سر خودش بیاره ؛ اما اولین بار بود که به چشم میدید
توی نگاهش نگرانی و ترس موج میزد.
ادما بعضی وقتا از روی ترس هم کنترلی روی خودشون ندارن، همین سبب شدن بود صداش کمی بالاتر بره.
کوک نفس عمیقی کشید تا اروم شه ،دستاشو سپر کرد و عقب رفت
_باشه،باشه ارومم ولم کن
بعد از دور شدن محکم شونه هاش رو پایین انداخت و نفسش رو رها کرد.
معشوقش دستشو از روی شونه کوک برداشت و کمی خم شدتا به چشمای تیله ای رو به روش خیره بشه
+تو..قول میدی؟
با دیدن چشماش، محو نگاهش شد ؛ گذر زمان رو نفهمید و بعد چندلحظه با لبخند دلنشینی نگاه معشوقش کرد:
_قول میدم، توهم،قول بده همیشه پیشم بمونی
انگشت کوچیکش رو سمت همسرش برد تا امضایی بر اثبات حرفشون باشه.
+قول میدم(لبخند گرم)
پایان فلش بک)
_نباید قولمونو بشکونیم!
باز هم سکوت..چی میگذشت توی این سکوت؟هرکس توی دلش یه فکری میکرد؟
بغض دخترک با شنیدن صداش پنهان شد ، با لخنی بی اهمیت تر از قبل پیشروی میکرد
+دیگه برام مهم نیست کوک!
+تو به چیزای دیگه عمل نکردی که من بخوام عمل کنم. دیگه هم نمیخوام چیزی دربارش بشنوم.
کوک با ناباوری و بهت لب زد
تصویر لبخند پروانه قشنگش روی صفحه تلفن نمایان بود ؛ ولی لحنی که الان داشت همه تصوراتش برای خوب شدن همه چیز رو باطل میکرد!
_اما...اما تو گفته بودی که بلایی سر خودم نیارم!
+هنوزم روی حرفم هستم و تو نباید بلایی سر خودت بیاری، ولی دیگه روی من حساب نکن تا وقتی که وضعیت اون خونه تغییری نکرده.
۶۰ لایک ۴۰ کامنت؟🌝
۲۹.۲k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.