نمیتونم ازت دست بکشم part 9
هرچقدر بیشتر میگذشت ، تهیونگ متعجب تر و اشفته تر به صفحه گوشی خیره میشد.
لحظه ها میگذشتن؛ سکوتی که بینشون بود نشون دهنده تموم شدن حرفای دختر، و پریشون شدن تهیونگ بود.
چی داشت میگفت؟اینا چه حرفایی بود؟
همه، بدون استثنا همه از عشق کوک به ات خبر داشت!
انقدری عشقشون قوی بود که هیچکس انکارش نمیکرد و هیچچیز جلودارش نبود..
پس...پس اون همه علاقه ای که کوک داره چی؟
اون تمامش رو برای ات فدا میکرد و همه جوره مراقب همه چیز بود تا چیزی از عشقشون من نشه.
ولی..ولی ات همچین حسی رو داشت؟یعنی کافی نبود؟اون همه عشق..کافی نبود؟
رفیق صمیمیشون زیادی نگران شده بود، اتگار واقعا همه چیز جدی بود ؛ مخصوصا تصمیم ات!
همش کلمات توی ذهنش میچرخیدن:
(ا.امکان نداره!امکان نداره عشقشون اینجوری به پایان برسه!)
بالاخره جمله هارو مرتب کرد :
#چی میگی ات ...اون، همیشه به فکرته! همیشه حرفتو میزنه یه ثانیه هم از فکرش بیرون نمیری!
#امکان نداره تو رو از دست بده ات!
حرفای دختر جوری بود که انگار برای هر واکنش جواب اماده ای داشت، طوری که ممکن بود فکر کنی سال ها این سوالارو از خودش پرسیده که جوابی براش داشته باشه و بلافاصله همه چیز رو عیان کنه!
+اره درست میگی، ولی چندبار ؟چندبار توی عمل ثابتش کرده هوم؟میدونم، خودم میدونم عاشقمه و چقدر دوسم داره
لحن ارومی داشت اما در برابر دوست صمیمیش قدرتی برای پنهون کردن احساسات نداشت و اون مبتونست تشخیص بده...
+منم دوسش دارم ولی با این وضع؟تو مطئنی که من همین کوک رو قبول کردم؟من قبول نکردم با همچین وضعیتی عاشقش بمونم! اون اینجوری نبود ؛ باور کن اگر بود حاضر نمیشدم باهاش باشم...
تهیونگ حرفی نداشت...نمیدونست چه چیزی میتونه اوضاع رو اروم کنه و فقط میخواست اجازه بده تا دختر حرفاشو بزنه
+مگه قول نداد خوب بشه؟مگه نگفت بخاطر منم که شده سعی میکنه خودشو کنترل کنه؟
+پس چیشد..بزار من بهت بگم، هیچی!
+تنها چیزی که تغییر کرد این بود که زمان حال بدش من پیشش بودم تا اروم شه!
خودشم خسته شده بود از این همه حرف، میخواست به حرفاش پایان بده و هیچکدومشون رو خسته تر از این نکنه.
نفسش رو با شدت رها کرد:
+نمیدونم میشنوه یا نه ؛ اما بهش بگو اگه قرار باشه به اینکاراش ادامه بده به هیچ وجه خبری از ملاقات دوباره نیست!
۶۵ لایک،۴۰ کامنت؟
سوارا ایز بک😂یه پارت دیگه بزاریم دوباره میریم توی خماری🌹
لحظه ها میگذشتن؛ سکوتی که بینشون بود نشون دهنده تموم شدن حرفای دختر، و پریشون شدن تهیونگ بود.
چی داشت میگفت؟اینا چه حرفایی بود؟
همه، بدون استثنا همه از عشق کوک به ات خبر داشت!
انقدری عشقشون قوی بود که هیچکس انکارش نمیکرد و هیچچیز جلودارش نبود..
پس...پس اون همه علاقه ای که کوک داره چی؟
اون تمامش رو برای ات فدا میکرد و همه جوره مراقب همه چیز بود تا چیزی از عشقشون من نشه.
ولی..ولی ات همچین حسی رو داشت؟یعنی کافی نبود؟اون همه عشق..کافی نبود؟
رفیق صمیمیشون زیادی نگران شده بود، اتگار واقعا همه چیز جدی بود ؛ مخصوصا تصمیم ات!
همش کلمات توی ذهنش میچرخیدن:
(ا.امکان نداره!امکان نداره عشقشون اینجوری به پایان برسه!)
بالاخره جمله هارو مرتب کرد :
#چی میگی ات ...اون، همیشه به فکرته! همیشه حرفتو میزنه یه ثانیه هم از فکرش بیرون نمیری!
#امکان نداره تو رو از دست بده ات!
حرفای دختر جوری بود که انگار برای هر واکنش جواب اماده ای داشت، طوری که ممکن بود فکر کنی سال ها این سوالارو از خودش پرسیده که جوابی براش داشته باشه و بلافاصله همه چیز رو عیان کنه!
+اره درست میگی، ولی چندبار ؟چندبار توی عمل ثابتش کرده هوم؟میدونم، خودم میدونم عاشقمه و چقدر دوسم داره
لحن ارومی داشت اما در برابر دوست صمیمیش قدرتی برای پنهون کردن احساسات نداشت و اون مبتونست تشخیص بده...
+منم دوسش دارم ولی با این وضع؟تو مطئنی که من همین کوک رو قبول کردم؟من قبول نکردم با همچین وضعیتی عاشقش بمونم! اون اینجوری نبود ؛ باور کن اگر بود حاضر نمیشدم باهاش باشم...
تهیونگ حرفی نداشت...نمیدونست چه چیزی میتونه اوضاع رو اروم کنه و فقط میخواست اجازه بده تا دختر حرفاشو بزنه
+مگه قول نداد خوب بشه؟مگه نگفت بخاطر منم که شده سعی میکنه خودشو کنترل کنه؟
+پس چیشد..بزار من بهت بگم، هیچی!
+تنها چیزی که تغییر کرد این بود که زمان حال بدش من پیشش بودم تا اروم شه!
خودشم خسته شده بود از این همه حرف، میخواست به حرفاش پایان بده و هیچکدومشون رو خسته تر از این نکنه.
نفسش رو با شدت رها کرد:
+نمیدونم میشنوه یا نه ؛ اما بهش بگو اگه قرار باشه به اینکاراش ادامه بده به هیچ وجه خبری از ملاقات دوباره نیست!
۶۵ لایک،۴۰ کامنت؟
سوارا ایز بک😂یه پارت دیگه بزاریم دوباره میریم توی خماری🌹
۱۵.۷k
۰۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.