نمیتونم ازت دست بکشم part 8
تهیونگ کلافه از اینکه دختر راضی نمیشد ، با عجز پشت گوشی هرکار میکرد تا اروم بشه و فکری بکنه، نمیدونست دیگه چیکار کنه.
تصمیم گرفت تا جایی که میتونه صحبت کنه و دلش رو راضی کنه.
#هنوزم براش ارزش داری ات، فقط برگرد!
#اون وقت همه چیز درست میشه، مگه به من اعتماد نداری؟
جمله اخر ، باعث شد بغضش بی صدا شکسته بشه، بغضی که تاحالا در برابر تهیونگ پنهانش کرده بود.
چی میتونست بگه در برابر رفتاری که باهاش شده بود ؟در برابر قلب شکستش چی؟
نفس عمیقی کشید و اروم شد
+تهیونگ بیا صادق باشیم(بغض)
+تو..بنظرت.. واقعا برام ارزش قائله؟(بغض)
هر کلمه رو با تردید میگفت، خودش هم به حرفاش شک داشت.
+اون...اون فقط بهم وابسته شده!حتی دوسم هم نداره(بغض سگی)
تهیونگ با شنیدن این حرفا متعجب شد، یعنی چقدر بزرگ بود که ات رو انقدر ناراحت کرده تا باعث شه همچین حرفی رو بزنه؟
#این چه حرفیه میزنی ا...
حالا نوبت ات بود .
نوبت اون بود که دلش رو خالی کنه تا حرفاش رو بزنه:
+یکم فکر کن ته(بغض)
+تاحالا بهت گفته دلم برای ات تنگ شده زودتر برو پیشش؟
متوجه منظور ات نمیشد و حرفاشو واقعا نمیفهمید! جواب این سوالات مشخصه پس چرا همچین چیزی رو به زبون میاره؟
#منظورت چ...
اجازه صحبت بهش رو نداد و فقط دنبال یک کلمه بود:
+گفته یا نه؟(بغض)
جوابی دریافت نکرد...
لبخند غمگینی زد:
+دیدی؟خودتم میدونی که نگفته.
+اگرم گفته باشه خیلی کمه اونقدری کم هست که به راحتی بشه شمرد.
+فقط وقتی که عصبانیه منو میخواد؟فقط زمانی که خودش حالش خوب نیست؟(بغض سگی)
نفس رو با شدت بیرون داد:
+این بی انصافیه تهیونگ! همیشه توی حال بدش من رو بخواد و توی لحظات عادی من براش فقط یه رهگذر باشم...
+یا خودت بدون ، یا بهش بگو که من با این وضع دیگه نمیتونم تحمل کنم!
۶۵لایک ۳۵ کامنت؟
تصمیم گرفت تا جایی که میتونه صحبت کنه و دلش رو راضی کنه.
#هنوزم براش ارزش داری ات، فقط برگرد!
#اون وقت همه چیز درست میشه، مگه به من اعتماد نداری؟
جمله اخر ، باعث شد بغضش بی صدا شکسته بشه، بغضی که تاحالا در برابر تهیونگ پنهانش کرده بود.
چی میتونست بگه در برابر رفتاری که باهاش شده بود ؟در برابر قلب شکستش چی؟
نفس عمیقی کشید و اروم شد
+تهیونگ بیا صادق باشیم(بغض)
+تو..بنظرت.. واقعا برام ارزش قائله؟(بغض)
هر کلمه رو با تردید میگفت، خودش هم به حرفاش شک داشت.
+اون...اون فقط بهم وابسته شده!حتی دوسم هم نداره(بغض سگی)
تهیونگ با شنیدن این حرفا متعجب شد، یعنی چقدر بزرگ بود که ات رو انقدر ناراحت کرده تا باعث شه همچین حرفی رو بزنه؟
#این چه حرفیه میزنی ا...
حالا نوبت ات بود .
نوبت اون بود که دلش رو خالی کنه تا حرفاش رو بزنه:
+یکم فکر کن ته(بغض)
+تاحالا بهت گفته دلم برای ات تنگ شده زودتر برو پیشش؟
متوجه منظور ات نمیشد و حرفاشو واقعا نمیفهمید! جواب این سوالات مشخصه پس چرا همچین چیزی رو به زبون میاره؟
#منظورت چ...
اجازه صحبت بهش رو نداد و فقط دنبال یک کلمه بود:
+گفته یا نه؟(بغض)
جوابی دریافت نکرد...
لبخند غمگینی زد:
+دیدی؟خودتم میدونی که نگفته.
+اگرم گفته باشه خیلی کمه اونقدری کم هست که به راحتی بشه شمرد.
+فقط وقتی که عصبانیه منو میخواد؟فقط زمانی که خودش حالش خوب نیست؟(بغض سگی)
نفس رو با شدت بیرون داد:
+این بی انصافیه تهیونگ! همیشه توی حال بدش من رو بخواد و توی لحظات عادی من براش فقط یه رهگذر باشم...
+یا خودت بدون ، یا بهش بگو که من با این وضع دیگه نمیتونم تحمل کنم!
۶۵لایک ۳۵ کامنت؟
۱۵.۶k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.