tough love part28 🗝️🪦⛓️🫦
tough love part28 🗝️🪦⛓️🫦
از زبان ات
مامان بزرگ ➖: این یعنی که من دیگه امیدمو کامل از دست میدم
میویس: این چه حرفیه مامان بزرگ؟ معلومه می تونی نوه هاتو ببینی
مامان بزرگ ➖: دروغ تحویل من نده دختر می دونم که بازیم دادیم فکر کردین چون پیر شدم اونقدری ساده و زودباور هستم که گول حرفاتونو بخورم؟
➖: میبینی مامان بزرگ منم همش دارم همینو بهش میگم اما خودش میگه نه
با اخم برگشتم سمت جونگ کوک که ساکت شه بعد از تو جمع فاصله گرفتم
دیگه به نظر می رسید آخرای مهمونی بود چون دیگه چیزی برای جشن گرفتن یا غافل گیری وجود نداشت
اما من همچنان مثل اوراح سرگردون این طرف و اون طرف مهمونی می رفتم و بگو بخند می کردم یه جورایی می خواستم حرص جونگ کوک رو دربارم با وجود اینکه می دونم اگه یه وقت بزنه به سرش دیگه دیوونه میشه اما از لجش می خواستم به کارم ادامه بدم
حتی از لج جونگ کوک می خوام با تهیونگ عروسی کنم
از زبان جونگ کوک
از اول مهمونی تا الان هی خواستم چیزی نگم و فقط مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم و کلنجار میرفتم مثل گرگی که تو قفس کوچیکی زندانی شدن بود هی رو مغز خودم اسکی می رفتم
با اون تیپ و لباسای باز و اون آرایش و... واقعاً چی پیش خودش فکر کرده که به خودش اجازه میده همچین غلطایی کنه؟ یک سال با هم زن و شوهر بودیم غیرتم اجازه نمیده ببینم زنم هرکاری که دلش بخواد انجام بده و تو انظار عمومی ول بچرخه و انگشت نمای بقیه باشه
دیگه داشتم دیوونه می شدم هی با کراواتم ور میرفتم احساس خفگی می کردم دیگه داشتم س*گ (دور از جون منو بکش) میشدم
فرقی با بیمارای زنجیری فراری نداشتم که انگار تازه زنجیر پاره کردن و پا به فرار گذاشتن هرکی از کنارم رد میشد ترس و استرس رو تو وجود و عمق چهرش می دیدم
نگاه کثیف همه روش زوم بود دیگه حتی با فکمم ور می رفتم و موهامو مثل فشن مد دست می کشیدم و طرح و مدل می دادم
تو این حین فقط میویس رو کم داشتم که بیاد نصیحتم کنه
میویس: جونگ کوک چخبرته دیوونه شدی؟ بس کن همه دارن نگاهت میکنن خودتو یکم جم و جور کن داری بی آبرویی می کنی
➖: میویس خواهرم نمی خوام الان سرت داد بزنم یا کاری کنم که بعداً خودمم بشیمون شم پس همین الان از جلو چشمام دور شو نمی خوام دلتو بشکنم یه حرفی از دهنم بپره بیرون بعداً ناراحت شی
میویس: دیگه به این رفتارات عادت کردم اما الان وقتش نیست تولد مامان بزرگه نکنه می خوای مثل بابا با این کارای احمقانت سکتش بدی؟
➖: میویس همین الان ازم دور شو اصلا حوصلتو ندارم
میویس که ظاهراً بدجوری بهش برخورده بود و دلش شکسته بود از محیط دور شد رفت پیش مامان بزرگ تا حواسشو ازم دور کنه
تهیونگ: انقدر به خودت سختی نده بلاخره ات دیگه زن منه تو دیگه حقی درقبالش نداری...(اوه)
شرط
۱۰۰ لایک ۱۰۰ کام
از زبان ات
مامان بزرگ ➖: این یعنی که من دیگه امیدمو کامل از دست میدم
میویس: این چه حرفیه مامان بزرگ؟ معلومه می تونی نوه هاتو ببینی
مامان بزرگ ➖: دروغ تحویل من نده دختر می دونم که بازیم دادیم فکر کردین چون پیر شدم اونقدری ساده و زودباور هستم که گول حرفاتونو بخورم؟
➖: میبینی مامان بزرگ منم همش دارم همینو بهش میگم اما خودش میگه نه
با اخم برگشتم سمت جونگ کوک که ساکت شه بعد از تو جمع فاصله گرفتم
دیگه به نظر می رسید آخرای مهمونی بود چون دیگه چیزی برای جشن گرفتن یا غافل گیری وجود نداشت
اما من همچنان مثل اوراح سرگردون این طرف و اون طرف مهمونی می رفتم و بگو بخند می کردم یه جورایی می خواستم حرص جونگ کوک رو دربارم با وجود اینکه می دونم اگه یه وقت بزنه به سرش دیگه دیوونه میشه اما از لجش می خواستم به کارم ادامه بدم
حتی از لج جونگ کوک می خوام با تهیونگ عروسی کنم
از زبان جونگ کوک
از اول مهمونی تا الان هی خواستم چیزی نگم و فقط مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم و کلنجار میرفتم مثل گرگی که تو قفس کوچیکی زندانی شدن بود هی رو مغز خودم اسکی می رفتم
با اون تیپ و لباسای باز و اون آرایش و... واقعاً چی پیش خودش فکر کرده که به خودش اجازه میده همچین غلطایی کنه؟ یک سال با هم زن و شوهر بودیم غیرتم اجازه نمیده ببینم زنم هرکاری که دلش بخواد انجام بده و تو انظار عمومی ول بچرخه و انگشت نمای بقیه باشه
دیگه داشتم دیوونه می شدم هی با کراواتم ور میرفتم احساس خفگی می کردم دیگه داشتم س*گ (دور از جون منو بکش) میشدم
فرقی با بیمارای زنجیری فراری نداشتم که انگار تازه زنجیر پاره کردن و پا به فرار گذاشتن هرکی از کنارم رد میشد ترس و استرس رو تو وجود و عمق چهرش می دیدم
نگاه کثیف همه روش زوم بود دیگه حتی با فکمم ور می رفتم و موهامو مثل فشن مد دست می کشیدم و طرح و مدل می دادم
تو این حین فقط میویس رو کم داشتم که بیاد نصیحتم کنه
میویس: جونگ کوک چخبرته دیوونه شدی؟ بس کن همه دارن نگاهت میکنن خودتو یکم جم و جور کن داری بی آبرویی می کنی
➖: میویس خواهرم نمی خوام الان سرت داد بزنم یا کاری کنم که بعداً خودمم بشیمون شم پس همین الان از جلو چشمام دور شو نمی خوام دلتو بشکنم یه حرفی از دهنم بپره بیرون بعداً ناراحت شی
میویس: دیگه به این رفتارات عادت کردم اما الان وقتش نیست تولد مامان بزرگه نکنه می خوای مثل بابا با این کارای احمقانت سکتش بدی؟
➖: میویس همین الان ازم دور شو اصلا حوصلتو ندارم
میویس که ظاهراً بدجوری بهش برخورده بود و دلش شکسته بود از محیط دور شد رفت پیش مامان بزرگ تا حواسشو ازم دور کنه
تهیونگ: انقدر به خودت سختی نده بلاخره ات دیگه زن منه تو دیگه حقی درقبالش نداری...(اوه)
شرط
۱۰۰ لایک ۱۰۰ کام
۴۰.۱k
۲۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.