اسلاید ها : ۱-لباس لیسا ۲-لباس نامجون ۳/۴/۵/۶/۷-رنگ مو ها
اسلاید ها : ۱-لباس لیسا ۲-لباس نامجون ۳/۴/۵/۶/۷-رنگ مو های انتخابی لیسا ۸-رنگی ک انتخاب شد ۹-مدل لیسا
فهمیدیدن ؟
نفهمیدین توضیح میدم ...
___________________________
Namjoon :
چند روز بود ک از لیسا خبری نبود هر چقدر ب شمارش زنگ میزدم رد تماس میداد و هرچی پیام میدادم جواب نمیداد دیگه میدونستم بهم قول الکی داده بود و بر نمیگشت ب غیر گفته باباش خودشم دیگه بهم اعتماد نداشت میدونستم ک حتی دیگه دوستمم نداره این واقعا آزارم میداد آخر تصمیم خودمو گرفتم ...
Lisa :
میخواستم ی تغییر اساسی کنم بعد برم پیش نامجون تصمیم گرفتم موهام رو رنگ کنم رفتم آرایشگاه (آرایشگر :& )
&:
خب عزیزم چه رنگ میخوای ؟
Lisa :
میشه وقت بدین انتخاب کنم ؟
& :
البته... تا کار یکی دیگه رو انجام بدم انتخاب کن !
Lisa:
مرسییی (لبخند )
در حال انتخاب بودم از صورتی ، نارنجی، گیلاسی ، آبی یخی و اون رنگی ک آرایشگر میگفت رنگ چای هندی هست خوشم اومد انتخابم رو کردم ...
&:
انتخاب شد ؟
Lisa:
بله انتخاب شد ...
&:
خب بگو برام تا برات انجامش بدم
Lisa:
خب نیگا کنید این رنگ جای هندی با سفید یخی رو باهم میخوام (اسلاید⁸همون جوری ) مثل این عکس
&:
اوکیه !
تمام شد عزیزم ...
Lisa :
این واقعا منم مرسی خیلی قشنگ شده
&:
خواهش میکنم
پول رو کارت کشیدم و با یک گیره موهام رو بستم (اسلاید آخر ⁹) داشتم ب سمت خونه نامجون میرفتم ک یهو برام ی پیام اومد
My Universe 🐨🪸🦋💙:
<ویدیو >با دقت نگاش کن زندگیم 💛🕊🪷🪼
ویدیو رو باز کردم
Namjoon:
سلام زندگیم !
خوبی ؟
ب جایی ک هستم دقت نکن ...
میدونم دیگه دوستم نداری ببخشید ک برات کافی نبودم ببخشید نتونستم وظیفه ای ک بابات بهم داده بود رو درست انجام بودم الان پشیمونم دوست دارم این کار رو انجام بودم دنبالم نگرد باشه ...
بعد از من عاشق کسی شو ک مثل من نباشه ...
خدافظ برای همیشه !
★لیسا بعد از اون تو حال خودش نبود میدونست نامجون کجاست انقد داشت تند میرفت ک نزدیک بود ب عابر ها بزنه ترافیک شدش سریع زنگ زد ب منیجرش و بهش گفت بیاد پیش ماشینش ترافیک باز شد بیاد کنار برجی ک برای پدر نامجونه ...
تند تند میدویید مردم دورش جمع میشدن .... مردم پایین برج جمع شده بودن بدون اینکه نامجون از اون بالا ببینتش رفت بالا خواست سوار آسانسور شه ولی آسانسور آروم میرفت ذهنش پیش پله ها رفت ... تند تند بالا میرفت شروع ب دوییدن کرد وقتی ک نصف بیشتر راه رو رفته بود نفسش گرفت ب نامجون فکر کرد باز شروع ب دویدن کرد رسید بالا نامجون داشت می پرید ک سریع رفت دستش رو کشید با هزار بدبختی آوردش بالا
Namjoon:
چرا نجاتم دادی دیونه ...
حرفش با افتادن لیسا روی زمین نصفه موند سریع رفت سمتش
Namjoon:
لیسا ... لیسا ...خوبی...؟
Lisa :
زده ... ب سرت ... اون ... پیام کوفتی رو ... پاک ... کن ...
فهمیدیدن ؟
نفهمیدین توضیح میدم ...
___________________________
Namjoon :
چند روز بود ک از لیسا خبری نبود هر چقدر ب شمارش زنگ میزدم رد تماس میداد و هرچی پیام میدادم جواب نمیداد دیگه میدونستم بهم قول الکی داده بود و بر نمیگشت ب غیر گفته باباش خودشم دیگه بهم اعتماد نداشت میدونستم ک حتی دیگه دوستمم نداره این واقعا آزارم میداد آخر تصمیم خودمو گرفتم ...
Lisa :
میخواستم ی تغییر اساسی کنم بعد برم پیش نامجون تصمیم گرفتم موهام رو رنگ کنم رفتم آرایشگاه (آرایشگر :& )
&:
خب عزیزم چه رنگ میخوای ؟
Lisa :
میشه وقت بدین انتخاب کنم ؟
& :
البته... تا کار یکی دیگه رو انجام بدم انتخاب کن !
Lisa:
مرسییی (لبخند )
در حال انتخاب بودم از صورتی ، نارنجی، گیلاسی ، آبی یخی و اون رنگی ک آرایشگر میگفت رنگ چای هندی هست خوشم اومد انتخابم رو کردم ...
&:
انتخاب شد ؟
Lisa:
بله انتخاب شد ...
&:
خب بگو برام تا برات انجامش بدم
Lisa:
خب نیگا کنید این رنگ جای هندی با سفید یخی رو باهم میخوام (اسلاید⁸همون جوری ) مثل این عکس
&:
اوکیه !
تمام شد عزیزم ...
Lisa :
این واقعا منم مرسی خیلی قشنگ شده
&:
خواهش میکنم
پول رو کارت کشیدم و با یک گیره موهام رو بستم (اسلاید آخر ⁹) داشتم ب سمت خونه نامجون میرفتم ک یهو برام ی پیام اومد
My Universe 🐨🪸🦋💙:
<ویدیو >با دقت نگاش کن زندگیم 💛🕊🪷🪼
ویدیو رو باز کردم
Namjoon:
سلام زندگیم !
خوبی ؟
ب جایی ک هستم دقت نکن ...
میدونم دیگه دوستم نداری ببخشید ک برات کافی نبودم ببخشید نتونستم وظیفه ای ک بابات بهم داده بود رو درست انجام بودم الان پشیمونم دوست دارم این کار رو انجام بودم دنبالم نگرد باشه ...
بعد از من عاشق کسی شو ک مثل من نباشه ...
خدافظ برای همیشه !
★لیسا بعد از اون تو حال خودش نبود میدونست نامجون کجاست انقد داشت تند میرفت ک نزدیک بود ب عابر ها بزنه ترافیک شدش سریع زنگ زد ب منیجرش و بهش گفت بیاد پیش ماشینش ترافیک باز شد بیاد کنار برجی ک برای پدر نامجونه ...
تند تند میدویید مردم دورش جمع میشدن .... مردم پایین برج جمع شده بودن بدون اینکه نامجون از اون بالا ببینتش رفت بالا خواست سوار آسانسور شه ولی آسانسور آروم میرفت ذهنش پیش پله ها رفت ... تند تند بالا میرفت شروع ب دوییدن کرد وقتی ک نصف بیشتر راه رو رفته بود نفسش گرفت ب نامجون فکر کرد باز شروع ب دویدن کرد رسید بالا نامجون داشت می پرید ک سریع رفت دستش رو کشید با هزار بدبختی آوردش بالا
Namjoon:
چرا نجاتم دادی دیونه ...
حرفش با افتادن لیسا روی زمین نصفه موند سریع رفت سمتش
Namjoon:
لیسا ... لیسا ...خوبی...؟
Lisa :
زده ... ب سرت ... اون ... پیام کوفتی رو ... پاک ... کن ...
۴.۳k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.