پارت
#پارت۱۶۰
از آشپزخونه بیرون رفتم و سریع رفتم سمت در
_کیان...
جوابمو نداد و بیرون رفت. به سمت عمو برگشتم و گفتم:
_این چش شد؟میشناسین همدیگرو؟
عمو تو فکر بود. چشمامش غم داشت. انگار دیدن کیان هم خوشحالش کرده بود. هم غمگینش.ولی مگه کیان کی بود که اینجوری به خاطرش حالش خراب شده بود؟
دوباره گفتم:
_عمو؟
سرشو آورد بالا و گفت:
_من میرم بالا.
شاید بهتر باشه فعلا چیزی راجبه این موضوع ازش نپرسم. ولی توی یه فرصت مناسب حتما باید بفهمم بین اون و کیان چی بوده.
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. ثنا...با بی میلی جواب دادم:
_الو...
_الو آیدا.چرا جوابمو نمیدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_خودت چی فکر میکنی؟
نفسشو حرصی داد بیرون و گفت:
_من چاره ی دیگه ای نداشتم. کیان تنها راه درمان تو بود.
از لفظ درمان خوشم نیومد
_من مشکلی نداشتم که تو بخوای درمانم کنی.تو فقط با کیان بازیم دادی... خانوم دکتر راز دار.
جمله ی آخرو با کنایه گفتم که منظورمو بفهمه. بدون اینکه فرصت بدم جواب بده قطع کردم. سری به قابلمه ی ماکارونی زدم و زیرشو خاموش کردم. ماست و سالاد رو روی میز چیدم و آیدا رو صدا کردم. چقد خوب بود که این یکی همزادم برعکس اون یکی فوضول نبود!
ثنا::::
بعد ازینکه کیان بهم گفت که به آیدا گفته همه چیزو میدونه خیلی بهم ریختم. عذاب وجدان اینکه همه ی حرفای آیدا رو با کسی درمیون گذاشتم ولم نمیکرد.اینکه کسی بهم اعتماد کرد و من چیکار کردم؟
هرچی بهش پیام میدادم جوابمو نمیداد. جواب تماسامم نمیداد.نگرانش شده بودم. امروز کیان گفت که قراره باهاش صحبت کنه وقتی دیدم خبری ازش نشد خودم تصمیم گرفتم یه بار دیگه بهش زنگ بزنم. شاید جواب داد.
بعد از چندین بوق بالاخره جواب داد.اونم با یه لحن خیلی سرد. انگار من مزاحم شدم.
یه جوری بهم گفت خانوم دکتر راز دار که...
گوشی رو پرت کردم روی تخت و روی صندلی ولو شدم. این آیدا دیگه خیلی شلوغش کرده بود.حالا مگه چی شد.
به کیان پیام دادم که چیشد؟
ولی هر چی منتظر موندم جوابمو نداد.
#پارت۱۶۱
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
سینا با عصبانیت دستاشو مشت کرد و گفت:
_ینی چی که غیبش زده؟الان ما تکلیفمون چیه؟
_نمیدونیم آقا سینا.والا مام یکی مثه شما دیگه.
سینا نفسشو صدادار بیرون فرستاد و چیزی نگفت. اون بیچاره هم چیزی نمیدونست. دوروز کامل بود که هیچ اثری از کیان و محمود نبود. انگار دود شدن رفتن هوا!
هیچکس خبری ازشون نداشت. سینا دیگه مجبور بود به پلیس اطلاع بده.
اما توی یه اتاق شیشه ای کسی منتظر چنین لحظه ای بود. لحظه ای که همه کلافه و مضطرب باشن و کسی حواسش به اون نباشه.سعید(پدر آیدا)منتظر موند هوا تاریک شه و تو سیاهی شب نقششو عملی کنه. نقشه ی خلاصی ازون چاردیواری شیشه ای.خسته شده بود از بس فقط نقش دیوونه هارو بازی کرده بود. وقتی یکی از نگهبانا اومد تو تا براش شام بیاره...
_پیرمرد...بیا اینم شامت...با توعماااا
سعید یه دفعه از جا پیرید و اونو از پشت گرفت. دستاشو گاز گرفت تا حدی که خون دستاشو توی دهنش حس کرد. موهاشو کشید. داد نگهبانه در اومده بود. توی یه حرکت کارتی که کلید بیرون رفتن بود رو کش رفت.
نگهبان با آرنج ضربه ای به شکم سعید زد و اونو پرت کرد. سعید کارتو توی آستینش مخفی کرد. یکی دیگه که با صدای نگهبان خبر دار شده بود با دو اومد اونجا و گفت:
_چه خبر شده؟این سروصدا ها برای چیه؟
_ازین پیرمرد هار بپرس.
نیم نگاهی بهش انداخت و روشو برگردوند ولی طاقت نیاورد و تو یه حرکت برگشت و لگدی نثار سعید کرد که آخش به هوا رفت. نگهبان پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت. سعید با اینکه درد خیلی بدی توی شکم و پهلوش داشت منتظر موند تا اوضاع روبراه شه و اون بتونه ازونجا بره.
بالاخره زمانش رسید و پیرمرد دست به کار شد .کسی اون اطراف نبود. کارتو برداشت و درو باز کرد.
سریع از راهرو ها که حالا تاریک بودن گذشت. صدای حرف زدن که شنید پشت دیوار مخفی شد.
_این محمود کجاس تو میگی؟
_چمی دونم.هرجا که باشه پیداش میشه.
_اون پسره،کیان،واس چی اون بدخبتو حبس کرده؟از من بپرسیا اون محمود کلا کم داره.
_همشون کم دارن بابا.
خندیدن و صدای حرفاشون کم و کم تر شد. تا اینکه مطمئن شد دور شدن.از دیوار گذشت. نزدیک در بود که برای لحظه ای برگشت که ببینه کسی پشت سرش هست یا نه که یه دفعه با کسی برخورد کرد.
از آشپزخونه بیرون رفتم و سریع رفتم سمت در
_کیان...
جوابمو نداد و بیرون رفت. به سمت عمو برگشتم و گفتم:
_این چش شد؟میشناسین همدیگرو؟
عمو تو فکر بود. چشمامش غم داشت. انگار دیدن کیان هم خوشحالش کرده بود. هم غمگینش.ولی مگه کیان کی بود که اینجوری به خاطرش حالش خراب شده بود؟
دوباره گفتم:
_عمو؟
سرشو آورد بالا و گفت:
_من میرم بالا.
شاید بهتر باشه فعلا چیزی راجبه این موضوع ازش نپرسم. ولی توی یه فرصت مناسب حتما باید بفهمم بین اون و کیان چی بوده.
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. ثنا...با بی میلی جواب دادم:
_الو...
_الو آیدا.چرا جوابمو نمیدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_خودت چی فکر میکنی؟
نفسشو حرصی داد بیرون و گفت:
_من چاره ی دیگه ای نداشتم. کیان تنها راه درمان تو بود.
از لفظ درمان خوشم نیومد
_من مشکلی نداشتم که تو بخوای درمانم کنی.تو فقط با کیان بازیم دادی... خانوم دکتر راز دار.
جمله ی آخرو با کنایه گفتم که منظورمو بفهمه. بدون اینکه فرصت بدم جواب بده قطع کردم. سری به قابلمه ی ماکارونی زدم و زیرشو خاموش کردم. ماست و سالاد رو روی میز چیدم و آیدا رو صدا کردم. چقد خوب بود که این یکی همزادم برعکس اون یکی فوضول نبود!
ثنا::::
بعد ازینکه کیان بهم گفت که به آیدا گفته همه چیزو میدونه خیلی بهم ریختم. عذاب وجدان اینکه همه ی حرفای آیدا رو با کسی درمیون گذاشتم ولم نمیکرد.اینکه کسی بهم اعتماد کرد و من چیکار کردم؟
هرچی بهش پیام میدادم جوابمو نمیداد. جواب تماسامم نمیداد.نگرانش شده بودم. امروز کیان گفت که قراره باهاش صحبت کنه وقتی دیدم خبری ازش نشد خودم تصمیم گرفتم یه بار دیگه بهش زنگ بزنم. شاید جواب داد.
بعد از چندین بوق بالاخره جواب داد.اونم با یه لحن خیلی سرد. انگار من مزاحم شدم.
یه جوری بهم گفت خانوم دکتر راز دار که...
گوشی رو پرت کردم روی تخت و روی صندلی ولو شدم. این آیدا دیگه خیلی شلوغش کرده بود.حالا مگه چی شد.
به کیان پیام دادم که چیشد؟
ولی هر چی منتظر موندم جوابمو نداد.
#پارت۱۶۱
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
سینا با عصبانیت دستاشو مشت کرد و گفت:
_ینی چی که غیبش زده؟الان ما تکلیفمون چیه؟
_نمیدونیم آقا سینا.والا مام یکی مثه شما دیگه.
سینا نفسشو صدادار بیرون فرستاد و چیزی نگفت. اون بیچاره هم چیزی نمیدونست. دوروز کامل بود که هیچ اثری از کیان و محمود نبود. انگار دود شدن رفتن هوا!
هیچکس خبری ازشون نداشت. سینا دیگه مجبور بود به پلیس اطلاع بده.
اما توی یه اتاق شیشه ای کسی منتظر چنین لحظه ای بود. لحظه ای که همه کلافه و مضطرب باشن و کسی حواسش به اون نباشه.سعید(پدر آیدا)منتظر موند هوا تاریک شه و تو سیاهی شب نقششو عملی کنه. نقشه ی خلاصی ازون چاردیواری شیشه ای.خسته شده بود از بس فقط نقش دیوونه هارو بازی کرده بود. وقتی یکی از نگهبانا اومد تو تا براش شام بیاره...
_پیرمرد...بیا اینم شامت...با توعماااا
سعید یه دفعه از جا پیرید و اونو از پشت گرفت. دستاشو گاز گرفت تا حدی که خون دستاشو توی دهنش حس کرد. موهاشو کشید. داد نگهبانه در اومده بود. توی یه حرکت کارتی که کلید بیرون رفتن بود رو کش رفت.
نگهبان با آرنج ضربه ای به شکم سعید زد و اونو پرت کرد. سعید کارتو توی آستینش مخفی کرد. یکی دیگه که با صدای نگهبان خبر دار شده بود با دو اومد اونجا و گفت:
_چه خبر شده؟این سروصدا ها برای چیه؟
_ازین پیرمرد هار بپرس.
نیم نگاهی بهش انداخت و روشو برگردوند ولی طاقت نیاورد و تو یه حرکت برگشت و لگدی نثار سعید کرد که آخش به هوا رفت. نگهبان پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت. سعید با اینکه درد خیلی بدی توی شکم و پهلوش داشت منتظر موند تا اوضاع روبراه شه و اون بتونه ازونجا بره.
بالاخره زمانش رسید و پیرمرد دست به کار شد .کسی اون اطراف نبود. کارتو برداشت و درو باز کرد.
سریع از راهرو ها که حالا تاریک بودن گذشت. صدای حرف زدن که شنید پشت دیوار مخفی شد.
_این محمود کجاس تو میگی؟
_چمی دونم.هرجا که باشه پیداش میشه.
_اون پسره،کیان،واس چی اون بدخبتو حبس کرده؟از من بپرسیا اون محمود کلا کم داره.
_همشون کم دارن بابا.
خندیدن و صدای حرفاشون کم و کم تر شد. تا اینکه مطمئن شد دور شدن.از دیوار گذشت. نزدیک در بود که برای لحظه ای برگشت که ببینه کسی پشت سرش هست یا نه که یه دفعه با کسی برخورد کرد.
- ۲.۷k
- ۱۸ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط