فیک شرط دروغ پارت ۱۰
#بی_تی_اس #فیکشن #فیک
#فیک_شرط_دروغ #شرط_دروغ
#فیک_بی_تی_اس
#پارت_۱۰
#part_10
__________
رونا ویو:
دیگه طاقت نیاوردم..
همینطوری که با قدم های محکم میرفتم سمت دختره اون بیشتر خودشو به جونگکوک نزدیک تر میکرد
[جونگوک و همه ی اعضا از این دختر متنفرن ولی جونگوک وقتی دید رونا عصبی شده میخواست ری اکشنشو ببینه]
بازوشو گرفتمو برگردونمش طرف خودم
اخم کرد
مچ دستشو گرفتم و پیچ دادم
آخ بلندی گفت و جیغ کشید
به بقیه که با نگاه های ترسیده زل زدع بودن نگاه نمیکرم و فقط سیاهی جلوی چشمامو گرفته بود.(خون جلو چشاشو گرفته)
با زانو زدم توی دلش و مچ دستشو ول کردم.
هلش دادم و خورد زمین
گریه میکرد و همهی کسایی که براش چاپلوسی میکنند
[ولی جرعت نداشتن تا الان بیان طرفش] دورش جمع شدن و کمکش کردن.
.........
جونگوک تمام مدت فقط بهت زده نگاه میکرد
وقتی دعواشون تموم شد و رونا رفت تونست قضیه رو هندل کنه و یه لبخند بزرگ زد و از خوشحالی همه ی اعضارو ناهار مهمون کرد.
_______
اون دختر توسط اعضا اخراج شد.
آلبومشون با موفقیت تموم شد.
کلی رکورد و جایزه جدید پشت سرهم...
تقریبا ۶ ماه گذشته بود و رونا تونسته بود از آشپز و خدمتکار به کارفرما ارتقاع پیدا کنه.
همه چیز تقریبا خوب پیش میرفت؛
تا اینکه...!¿
#فیک_شرط_دروغ #شرط_دروغ
#فیک_بی_تی_اس
#پارت_۱۰
#part_10
__________
رونا ویو:
دیگه طاقت نیاوردم..
همینطوری که با قدم های محکم میرفتم سمت دختره اون بیشتر خودشو به جونگکوک نزدیک تر میکرد
[جونگوک و همه ی اعضا از این دختر متنفرن ولی جونگوک وقتی دید رونا عصبی شده میخواست ری اکشنشو ببینه]
بازوشو گرفتمو برگردونمش طرف خودم
اخم کرد
مچ دستشو گرفتم و پیچ دادم
آخ بلندی گفت و جیغ کشید
به بقیه که با نگاه های ترسیده زل زدع بودن نگاه نمیکرم و فقط سیاهی جلوی چشمامو گرفته بود.(خون جلو چشاشو گرفته)
با زانو زدم توی دلش و مچ دستشو ول کردم.
هلش دادم و خورد زمین
گریه میکرد و همهی کسایی که براش چاپلوسی میکنند
[ولی جرعت نداشتن تا الان بیان طرفش] دورش جمع شدن و کمکش کردن.
.........
جونگوک تمام مدت فقط بهت زده نگاه میکرد
وقتی دعواشون تموم شد و رونا رفت تونست قضیه رو هندل کنه و یه لبخند بزرگ زد و از خوشحالی همه ی اعضارو ناهار مهمون کرد.
_______
اون دختر توسط اعضا اخراج شد.
آلبومشون با موفقیت تموم شد.
کلی رکورد و جایزه جدید پشت سرهم...
تقریبا ۶ ماه گذشته بود و رونا تونسته بود از آشپز و خدمتکار به کارفرما ارتقاع پیدا کنه.
همه چیز تقریبا خوب پیش میرفت؛
تا اینکه...!¿
۷.۵k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.