فیک شرط دروغ پارت ۱۱
#بی_تی_اس #فیکشن #فیک
#فیک_شرط_دروغ #شرط_دروغ
#فیک_بی_تی_اس#یونمین#تهکوک
#پارت_11
#part_11
____________
همه چیز تقریبا خوب پیش میرفت...
تا اینکه؛
رونا. یعنی چی!؟شما همینطوری سرتون رو انداختین پایین جوری که انگار اینجا طویلهست و اومدین و ادعای مالکیت این جارو دارید؟! هه جالبه...میدونید اصلا مالک اینجا چه شخصیت های بزرگی هستن؟!
_برو کنار خانم کوچولو...نمیخوام بلایی سرت بیارم...اووم،اگه بخوای میتونی اینجا خدمتکار باشی ولی باید دخترکم ببینت شاید نپسنده
رونا. چیمیگی؟؟!
"دست کثیفشو برد طرف چونهی رونا و محکم فشار داد طوری که رونا اخی کشید."
_از الان به بعد من و دخترم مالک اینجا و این کمپانی هستیم...فهمیدی؟!
"چونهی رونا رو ول کرد"
_حالا هم اگه میخواید برید به سلامت...ولی اگه بمونید حقوق ۳ برابر حقوق قبلیتونه!(داد)
"داشت(داشتن) از کنار رونا رد میشدن که رونا دستشو گرفت"
رونا. اگه راست میگی و یک کلمه از حرفات درسته..خب..خب نشونمون ب-
"حرفش تموم نشده بود که اون مرد برگه ای رو از بادیگاردش گرفت و جلوی صورت رونا قرار داد."
_خوندی؟!
"برگه رو داد به بادیگاردش و رونا رو که بهت زده نگاهشون میکرد تنها گزاشت"
____________
[رونا دوباره خدمتکار شد.. اما ایندفعه یکم(خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی)بیشتر زجر میکشید. چون خورد شدن غرورش ایندفعه دیگه داشت عادی میشد.اون دختر که درواقع ته تقاری و عزیز دردونهی آقای چو *مالک جدید* بود عاشق این بود که رونا رو اذیت کنه و زجرش بده ]
_________۳ ماه بعد___________
رونا ویو:
هوفففففف چرا من همیشه باید انقدر بدبختی بکشم؟ مثلا خیر سرم از خونمون فرار کردم که خدمتکار بشم؟ وایییییی دلممم.
"همینطور که غر میزد روی زانوهاش نشسته بود و آخرین پله رو دستمال میکشید یا بهتر بگم برق مینداخت و با هر پله سطل سنگین آب و کف رو با خودش بالا میبرد."
صدای بحث میاد..اوه اوه صداشون بالا رفت!
هوففف اصلا به من چه..من بدبخت که یه خدمت-
"بدون توجه داشت با خودش آروم حرف میزد که همون دختر آقای چو با کفشای پاشنه بلندش درحالی که عقب عقب میومد و با حالت خنده با اون ۷ تا پسر حرف میزد به سطل رونا زد و کل کف روی پله ها و پاهای رونا ریخت...دستاشو بالا برده بود و با دهن نیمه باز به پاهاش نگاه میکرد و بعد پله ها بغض کرده بود ولی سرش پایین بود. ۸ تا پا دید اما متوجه نشد ۷تاشون بی تی اس هستن.چشماش بخاطر بغض تار میدید"
با عصبانیت بلند شدم که...چی؟ او..اونا اعضا هستننن؟!... ولی..ولی الان باید خوشحال باشم که جلوشون در این حد غرورم شکست و له شدم؟
جونگکوک سریع اومد و شروع کرد با اون دختر بحث و دعوا ولی من هیچی نمیفهمم...بالا کشیدن پول؟ چه ربطی داره...
افکارم با کشیده شدن دستم خاموش شد.
شوگا دستمو کشید و..
شرط پارت بعد: ۹ لایک و ۹ کامت
#فیک_شرط_دروغ #شرط_دروغ
#فیک_بی_تی_اس#یونمین#تهکوک
#پارت_11
#part_11
____________
همه چیز تقریبا خوب پیش میرفت...
تا اینکه؛
رونا. یعنی چی!؟شما همینطوری سرتون رو انداختین پایین جوری که انگار اینجا طویلهست و اومدین و ادعای مالکیت این جارو دارید؟! هه جالبه...میدونید اصلا مالک اینجا چه شخصیت های بزرگی هستن؟!
_برو کنار خانم کوچولو...نمیخوام بلایی سرت بیارم...اووم،اگه بخوای میتونی اینجا خدمتکار باشی ولی باید دخترکم ببینت شاید نپسنده
رونا. چیمیگی؟؟!
"دست کثیفشو برد طرف چونهی رونا و محکم فشار داد طوری که رونا اخی کشید."
_از الان به بعد من و دخترم مالک اینجا و این کمپانی هستیم...فهمیدی؟!
"چونهی رونا رو ول کرد"
_حالا هم اگه میخواید برید به سلامت...ولی اگه بمونید حقوق ۳ برابر حقوق قبلیتونه!(داد)
"داشت(داشتن) از کنار رونا رد میشدن که رونا دستشو گرفت"
رونا. اگه راست میگی و یک کلمه از حرفات درسته..خب..خب نشونمون ب-
"حرفش تموم نشده بود که اون مرد برگه ای رو از بادیگاردش گرفت و جلوی صورت رونا قرار داد."
_خوندی؟!
"برگه رو داد به بادیگاردش و رونا رو که بهت زده نگاهشون میکرد تنها گزاشت"
____________
[رونا دوباره خدمتکار شد.. اما ایندفعه یکم(خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی)بیشتر زجر میکشید. چون خورد شدن غرورش ایندفعه دیگه داشت عادی میشد.اون دختر که درواقع ته تقاری و عزیز دردونهی آقای چو *مالک جدید* بود عاشق این بود که رونا رو اذیت کنه و زجرش بده ]
_________۳ ماه بعد___________
رونا ویو:
هوفففففف چرا من همیشه باید انقدر بدبختی بکشم؟ مثلا خیر سرم از خونمون فرار کردم که خدمتکار بشم؟ وایییییی دلممم.
"همینطور که غر میزد روی زانوهاش نشسته بود و آخرین پله رو دستمال میکشید یا بهتر بگم برق مینداخت و با هر پله سطل سنگین آب و کف رو با خودش بالا میبرد."
صدای بحث میاد..اوه اوه صداشون بالا رفت!
هوففف اصلا به من چه..من بدبخت که یه خدمت-
"بدون توجه داشت با خودش آروم حرف میزد که همون دختر آقای چو با کفشای پاشنه بلندش درحالی که عقب عقب میومد و با حالت خنده با اون ۷ تا پسر حرف میزد به سطل رونا زد و کل کف روی پله ها و پاهای رونا ریخت...دستاشو بالا برده بود و با دهن نیمه باز به پاهاش نگاه میکرد و بعد پله ها بغض کرده بود ولی سرش پایین بود. ۸ تا پا دید اما متوجه نشد ۷تاشون بی تی اس هستن.چشماش بخاطر بغض تار میدید"
با عصبانیت بلند شدم که...چی؟ او..اونا اعضا هستننن؟!... ولی..ولی الان باید خوشحال باشم که جلوشون در این حد غرورم شکست و له شدم؟
جونگکوک سریع اومد و شروع کرد با اون دختر بحث و دعوا ولی من هیچی نمیفهمم...بالا کشیدن پول؟ چه ربطی داره...
افکارم با کشیده شدن دستم خاموش شد.
شوگا دستمو کشید و..
شرط پارت بعد: ۹ لایک و ۹ کامت
۱۱.۴k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.