ویو جونگکوک
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۴۷
"ویو جونگکوک"
و حتی نگاه نکردم ری اکشنش و ببینم...
______
جنا: با منی!؟؟؟
کوک: نه با دیوارم...
جنا: من و میخوای ببری؟؟حالت خوبه!؟
بیشتر رو مبل لش کردم
کوک: هوففف.....وای خدا..دیوونم کرد،به احتمال زیاد پس فردا میریم..و یادت باشه اونجا تو این فصل خیلی سرده..
جنا: چند روز می مونیم؟؟..
کوک:..۴.۵روز.
جنا: اها..بم چی؟؟؟
سرم و بلند کردم بهش نگاه کردم..
کوک: معلومه که اون و نمیاد.
جنا: چرا؟؟؟کجا میخوای بزاریش؟؟تو خونه؟؟تنها؟؟؟کی بهش غذا بده!؟؟؟
کوک:ساکت شو دو دقیقه...یکیو میشناسم که نگهش میداره..به نظر روز اول که اینجا بود بم کجا بود؟؟..
جنا: از کجا معلوم حواسش بهش باشه..
کوک: بهش اعتماد دارم..
انگار داشت چونه میزد که بمم با خودمون ببریم ولی نمی شد.
جنا: اهوم..
بلند شد رفت تو اشپز خونه...و شروع کرد به چیدن میز..
شام و خودیم که جنا نشست پایه تلوزیون.
منم یکمی کار داشتم باید انجام می دادم برایه همین رفتم تو اتاق کارم..
"ویو جنا"
خوش حال بودم که قراره منم باه خودش ببره.
ولی مطمعن بودم یچییزی پیدا میشه حالم و بگیره.
بمم که نبود من با کی حرف میزدم؟؟
خلاصه که اون شب گذشت و همینطور اخرین شب
و معلوم شد که باید صبح زود بیدار می شدم.
___
صدایه زنگ گوشی بلند شد..
و این گوشیه من نبود گوشیه جونگکوک بود.
خودش که بلند نمی شد جواب بده منم.سرم و زیر متکه گزاشتم و فشارش دادم..
که اقا زحمت کشید و جواب داد.
کوک: هوم؟
...
کوک: اها..نه بیدار شدم..
...
کوگ: باشه بابا چه عجله اییه.
..
کوک :بیداریم..
انگار وقت رفتنه.
گوشی و قط کرد سرم و از زیر متکا بیرون اوردم با موهایه ژولیده و خابالو گفتم:
_شوخی میکنی؟هنوز هوا روشن نشده..
کوک: پاشو بابا...
عین جن زده ها رو تخت نشستم
که جونگکوک از جاش بلند شد و رفت حموم.
بیخیال پسر چه حالی داره نصف شبی..
والا الان بیشتر شبی شب بود تا صبح زود.
تا از حموم بیاد بیرون من بخوابم..
طولی نکشید که خوابم برد و همین طور طولی نکشید که دستایه کسی شروع کرد به تکون دادنم..
وقتی چشمام و باز کردم با دیدن جونگکوک لخت که فقط یه حوله دور کمرشه
خواب از سرم پرید و جیغ زدم.
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۴۷
"ویو جونگکوک"
و حتی نگاه نکردم ری اکشنش و ببینم...
______
جنا: با منی!؟؟؟
کوک: نه با دیوارم...
جنا: من و میخوای ببری؟؟حالت خوبه!؟
بیشتر رو مبل لش کردم
کوک: هوففف.....وای خدا..دیوونم کرد،به احتمال زیاد پس فردا میریم..و یادت باشه اونجا تو این فصل خیلی سرده..
جنا: چند روز می مونیم؟؟..
کوک:..۴.۵روز.
جنا: اها..بم چی؟؟؟
سرم و بلند کردم بهش نگاه کردم..
کوک: معلومه که اون و نمیاد.
جنا: چرا؟؟؟کجا میخوای بزاریش؟؟تو خونه؟؟تنها؟؟؟کی بهش غذا بده!؟؟؟
کوک:ساکت شو دو دقیقه...یکیو میشناسم که نگهش میداره..به نظر روز اول که اینجا بود بم کجا بود؟؟..
جنا: از کجا معلوم حواسش بهش باشه..
کوک: بهش اعتماد دارم..
انگار داشت چونه میزد که بمم با خودمون ببریم ولی نمی شد.
جنا: اهوم..
بلند شد رفت تو اشپز خونه...و شروع کرد به چیدن میز..
شام و خودیم که جنا نشست پایه تلوزیون.
منم یکمی کار داشتم باید انجام می دادم برایه همین رفتم تو اتاق کارم..
"ویو جنا"
خوش حال بودم که قراره منم باه خودش ببره.
ولی مطمعن بودم یچییزی پیدا میشه حالم و بگیره.
بمم که نبود من با کی حرف میزدم؟؟
خلاصه که اون شب گذشت و همینطور اخرین شب
و معلوم شد که باید صبح زود بیدار می شدم.
___
صدایه زنگ گوشی بلند شد..
و این گوشیه من نبود گوشیه جونگکوک بود.
خودش که بلند نمی شد جواب بده منم.سرم و زیر متکه گزاشتم و فشارش دادم..
که اقا زحمت کشید و جواب داد.
کوک: هوم؟
...
کوک: اها..نه بیدار شدم..
...
کوگ: باشه بابا چه عجله اییه.
..
کوک :بیداریم..
انگار وقت رفتنه.
گوشی و قط کرد سرم و از زیر متکا بیرون اوردم با موهایه ژولیده و خابالو گفتم:
_شوخی میکنی؟هنوز هوا روشن نشده..
کوک: پاشو بابا...
عین جن زده ها رو تخت نشستم
که جونگکوک از جاش بلند شد و رفت حموم.
بیخیال پسر چه حالی داره نصف شبی..
والا الان بیشتر شبی شب بود تا صبح زود.
تا از حموم بیاد بیرون من بخوابم..
طولی نکشید که خوابم برد و همین طور طولی نکشید که دستایه کسی شروع کرد به تکون دادنم..
وقتی چشمام و باز کردم با دیدن جونگکوک لخت که فقط یه حوله دور کمرشه
خواب از سرم پرید و جیغ زدم.
- ۴۳.۱k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط