ویو جنا
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۵۰
"ویو جنا"
..
سوشرتم و دراوردم و فقط با همون بادی که تنم بود نشستم.
هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
که تلفنش زنگ خورد.
کوک: هوم؟!!
...
کوک: اوکی پس..
وقط کرد..
کوک: میریم یجا برایه صبحونه..مغازه اینا ام کنارش هست..تقریبا برایه مسافراست..چییزی خواستی بگو..
جنا: فقطط خیلی گشنمه...
یه لحظه سرش و سمتم مرخوند و سریع به جلوش داد.
کوک: اوکی...
بعد چند دقیقه ماشین و نگه داشت.
کوک: پیاده شد.
از ماشین بیرون امدم..
هوا خنک بود..
اخیششش
خشک شدم تو ماشین..
از ماشینایه جلو و عقبمون بقیه پیاده شدن که مایا عین این وسواسیا داشت به جلوش نگاه می کرد.
سرم چرخوندم سمت ماشین تهیونگ که یه دختر ازش پیاده شد.
اول به جلوش بعد به من نگاه کرد.
و یک دفعه جیغ کشید امد سمتم..
دتاشو دو طرف صورتم گزاشت.
یجی:وایی خداا این و نگااا...بالاخره دیدمتتت..
جنا: سلام...
خیلی زوق زده بود.
احساس کردم با دیدن شخصی که پشتم بود از دور شد.
یجی: چطوری داداشی؟؟
جانم داداشی؟؟
کوک: تو کی برگشتی؟
یجی: یه هفته ایی میشه..
تهیونگ اند سمتمون و از پشت دوتا دستاش و رو شونه هایه اون دختره گزاشت
ته: ایشون یجی هستن..خواهر ما دوتا..
ناگهان خوشحال شدم:
_واقعااا؟؟خیلی خوشحالم از دیدنت...منم
یجی: جنا...درسته؟؟تهیونگ راحبت بهم گفت..
خواستم حرف بزنم که صدایه نحث مایا امد.
مایا : به به دختر خاله جون میبینم تو ام هستی..
خواست با یجی صمیمی بازی در بیاره ولی یجی ازش دور شد و سلام داد
بعد بازویه من و گرفت گفت:
_بیا بریم که هم گشنمه هم میخوام باهات اشنا بشم
و مایا رو به پشمش گرفت و رفت..
وارد رستوران شدیم.
دوتا دستشو رو دلش گزاشت و پیچ خورد تو خودش..
یجی :گشنمه گشنمهه
جنا: وایی منم...از صبح با شکم خالی داخل ماشینم...
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۵۰
"ویو جنا"
..
سوشرتم و دراوردم و فقط با همون بادی که تنم بود نشستم.
هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
که تلفنش زنگ خورد.
کوک: هوم؟!!
...
کوک: اوکی پس..
وقط کرد..
کوک: میریم یجا برایه صبحونه..مغازه اینا ام کنارش هست..تقریبا برایه مسافراست..چییزی خواستی بگو..
جنا: فقطط خیلی گشنمه...
یه لحظه سرش و سمتم مرخوند و سریع به جلوش داد.
کوک: اوکی...
بعد چند دقیقه ماشین و نگه داشت.
کوک: پیاده شد.
از ماشین بیرون امدم..
هوا خنک بود..
اخیششش
خشک شدم تو ماشین..
از ماشینایه جلو و عقبمون بقیه پیاده شدن که مایا عین این وسواسیا داشت به جلوش نگاه می کرد.
سرم چرخوندم سمت ماشین تهیونگ که یه دختر ازش پیاده شد.
اول به جلوش بعد به من نگاه کرد.
و یک دفعه جیغ کشید امد سمتم..
دتاشو دو طرف صورتم گزاشت.
یجی:وایی خداا این و نگااا...بالاخره دیدمتتت..
جنا: سلام...
خیلی زوق زده بود.
احساس کردم با دیدن شخصی که پشتم بود از دور شد.
یجی: چطوری داداشی؟؟
جانم داداشی؟؟
کوک: تو کی برگشتی؟
یجی: یه هفته ایی میشه..
تهیونگ اند سمتمون و از پشت دوتا دستاش و رو شونه هایه اون دختره گزاشت
ته: ایشون یجی هستن..خواهر ما دوتا..
ناگهان خوشحال شدم:
_واقعااا؟؟خیلی خوشحالم از دیدنت...منم
یجی: جنا...درسته؟؟تهیونگ راحبت بهم گفت..
خواستم حرف بزنم که صدایه نحث مایا امد.
مایا : به به دختر خاله جون میبینم تو ام هستی..
خواست با یجی صمیمی بازی در بیاره ولی یجی ازش دور شد و سلام داد
بعد بازویه من و گرفت گفت:
_بیا بریم که هم گشنمه هم میخوام باهات اشنا بشم
و مایا رو به پشمش گرفت و رفت..
وارد رستوران شدیم.
دوتا دستشو رو دلش گزاشت و پیچ خورد تو خودش..
یجی :گشنمه گشنمهه
جنا: وایی منم...از صبح با شکم خالی داخل ماشینم...
- ۴۶.۸k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط