black flower(p,96)
black flower(p,96)
پسرش بچه ای که نه ماه تو شکمش پرورش داد و چهار سال بزرگش کرد حالا کنارشون نبود و مامان صداش نمی زد....
آلفا قطرات اشکی که از چشمای دانگ هی می چکید رو با انگشتای بلندش پاک کرد.
و با کف دستش کمر دانگ هی رو مالید تا حالش رو بهتر کنه.
شین یانگ: می دونم عزیزم.... میدونم.... شاید باورت نشه اما منم دلم براش تنگ شده و بهش فکر می کنم.
دانگ هی: هق دیشب بازم خوابشو دیدم... یه خاطره ی قدیمی که فراموش کرده بودم.... عروسکش رو.... همین عروسک رو.....
عروسک توی دستش رو به شین یانگ نشون داد.
دانگ هی: ..محکم بغل کرده بود و سوهیون تو اتاقش بازی می کرد.
وقتی منو دید یه لبخند بامزه بهم زد اما من به جاش دعواش کردم و سوهیون رو از روی زمین بلند کردم و تو آغوشم گرفتم و مین هیون رو تو اتاقش تنها گذاشتم.
دانگ هی بغضش ترکید و با صدای بلند هق هق کرد.
دانگ هی : کاش می تونستم بیشتر بغلش کنم بیشتر ببوسمش و بهش نشون بدم که چقدر عاشقشم.....
شین یانگ: گریه نکن عزیزم مین هیون میدونه مامانیش چقدر دوستش داره خودت رو اذیت نکن .
با صدای دَر شین یانگ حرفش رو قطع کرد و به خدمتکار که پشت در منتظر ایستاده بود.
اجازه ی ورود داد.
آنا بتای مو قرمز یکی از خدمتکار های عمارتش بود.
آنا غذاهایی که شین یانگ خواسته بود رو اماده کرده بود و سینی فلزی رو به دست اربابش داد.
آنا تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
شین یانگ دست دانگ هی رو گرفت.
و کمکش کرد که بلند بشه و روی مبل بشینه تا بتونه بهش غذا بده.
شین یانگ: دهنت رو باز کن.
گفت و یه قاشق غذا مقابل دهن کوچیک دانگ هی گرفت.
پسرش بچه ای که نه ماه تو شکمش پرورش داد و چهار سال بزرگش کرد حالا کنارشون نبود و مامان صداش نمی زد....
آلفا قطرات اشکی که از چشمای دانگ هی می چکید رو با انگشتای بلندش پاک کرد.
و با کف دستش کمر دانگ هی رو مالید تا حالش رو بهتر کنه.
شین یانگ: می دونم عزیزم.... میدونم.... شاید باورت نشه اما منم دلم براش تنگ شده و بهش فکر می کنم.
دانگ هی: هق دیشب بازم خوابشو دیدم... یه خاطره ی قدیمی که فراموش کرده بودم.... عروسکش رو.... همین عروسک رو.....
عروسک توی دستش رو به شین یانگ نشون داد.
دانگ هی: ..محکم بغل کرده بود و سوهیون تو اتاقش بازی می کرد.
وقتی منو دید یه لبخند بامزه بهم زد اما من به جاش دعواش کردم و سوهیون رو از روی زمین بلند کردم و تو آغوشم گرفتم و مین هیون رو تو اتاقش تنها گذاشتم.
دانگ هی بغضش ترکید و با صدای بلند هق هق کرد.
دانگ هی : کاش می تونستم بیشتر بغلش کنم بیشتر ببوسمش و بهش نشون بدم که چقدر عاشقشم.....
شین یانگ: گریه نکن عزیزم مین هیون میدونه مامانیش چقدر دوستش داره خودت رو اذیت نکن .
با صدای دَر شین یانگ حرفش رو قطع کرد و به خدمتکار که پشت در منتظر ایستاده بود.
اجازه ی ورود داد.
آنا بتای مو قرمز یکی از خدمتکار های عمارتش بود.
آنا غذاهایی که شین یانگ خواسته بود رو اماده کرده بود و سینی فلزی رو به دست اربابش داد.
آنا تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
شین یانگ دست دانگ هی رو گرفت.
و کمکش کرد که بلند بشه و روی مبل بشینه تا بتونه بهش غذا بده.
شین یانگ: دهنت رو باز کن.
گفت و یه قاشق غذا مقابل دهن کوچیک دانگ هی گرفت.
- ۶.۳k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط