من و تو(پارت 3)
من و تو(پارت 3)
که اجوما یدفعه امد ....برای پدرم قهوه اورده بود.... نگران شد.....
= نونا! عزیزم خوبی؟
+خوبم اجوما... فقط یکم دلتنگ مادرم شدم...
=(لبخند) عزیزم... از دست دادن مادر سخته... ولی لطفا گریه نکن... پدرتون عصبانی میشه...
+باشه... مرسی که نگرانم شدی... (فین فین)
=(لبخند ملیح)
(فردا صبح)
به یونا زنگ زدم و گفتم امروز نمیرم خونشون... ناراحت شد ولی به روش نیاورد...
یه دوش 20 دقیقه ای گرفتم و امدم بیرون... موهامو خشک کردم و یه ارایش ملایم کردم...
=بیا عزیزم... اینم لباسات....
+مرسی اجوما...
=🙂
دامنم و لباسم رو پوشیدم و چکمه های سیاهم رو پام کردم... (اسلاید سوم عکسش هست)
کیفم و گوشیم رو برداشتم و رفتم طبقه ی پایین...
+بریم بابا... 😔
پدرم لبخندی بهم زد و صندلی عقب ماشین نشست.... من هم کنارش نشستم و به اجوما که داشت برام دست تکون میداد خیره شدم.... پنجره رو دادم پایین و داد زدم...
+اجوما مراقب خودت باش....!!!
بعد هم سریع راه افتادیم و رفتیم...
بادیگارد:ارباب.... رسیدیم...
از ماشین با پدرم پیاده شدم... به سمت خونه ی تهیونگ رفتیم... زنگ رو زدیم... در رو باز کردن و وارد شدیم....
(جای تهیونگ )
یه کت و شلوار شیک پوشیدم و منتظر موندم تا نونا و پدرش بیان...
م ته:بیا این لباستو بپوش....
_مامان اینا هم که مثل کت و شلوار خودمن...
م ته:اونا کهنه شدن... اینا رو بپوش...
_اوفففف....
کت و شلوارم رو عوض کردم و رفتم تو اتاق پدر بزرگ... کنار پدربزرگ روی صندلی نشستم....
توی اتاق پدربزرگ یه میز گنده بودکه هر وقت دور هم جمع میشدیم اونجا میشستیم...
(جای نونا)
خیلی میترسیدم... پدربزرگ زود عصبانی میشد... میترسیدم خطایی ازم سر بزنه....
با پدرم وارد خونه شدیم... رفتیم تو اتاق پدربزرگ و بعد از سلام و احوال پرسی کنار پدربزرگ نشستیم... منتظر خانواده ی جونکوک موندیم....
ببخشید بچه ها.... یادم رفت بیام بزارم😐
که اجوما یدفعه امد ....برای پدرم قهوه اورده بود.... نگران شد.....
= نونا! عزیزم خوبی؟
+خوبم اجوما... فقط یکم دلتنگ مادرم شدم...
=(لبخند) عزیزم... از دست دادن مادر سخته... ولی لطفا گریه نکن... پدرتون عصبانی میشه...
+باشه... مرسی که نگرانم شدی... (فین فین)
=(لبخند ملیح)
(فردا صبح)
به یونا زنگ زدم و گفتم امروز نمیرم خونشون... ناراحت شد ولی به روش نیاورد...
یه دوش 20 دقیقه ای گرفتم و امدم بیرون... موهامو خشک کردم و یه ارایش ملایم کردم...
=بیا عزیزم... اینم لباسات....
+مرسی اجوما...
=🙂
دامنم و لباسم رو پوشیدم و چکمه های سیاهم رو پام کردم... (اسلاید سوم عکسش هست)
کیفم و گوشیم رو برداشتم و رفتم طبقه ی پایین...
+بریم بابا... 😔
پدرم لبخندی بهم زد و صندلی عقب ماشین نشست.... من هم کنارش نشستم و به اجوما که داشت برام دست تکون میداد خیره شدم.... پنجره رو دادم پایین و داد زدم...
+اجوما مراقب خودت باش....!!!
بعد هم سریع راه افتادیم و رفتیم...
بادیگارد:ارباب.... رسیدیم...
از ماشین با پدرم پیاده شدم... به سمت خونه ی تهیونگ رفتیم... زنگ رو زدیم... در رو باز کردن و وارد شدیم....
(جای تهیونگ )
یه کت و شلوار شیک پوشیدم و منتظر موندم تا نونا و پدرش بیان...
م ته:بیا این لباستو بپوش....
_مامان اینا هم که مثل کت و شلوار خودمن...
م ته:اونا کهنه شدن... اینا رو بپوش...
_اوفففف....
کت و شلوارم رو عوض کردم و رفتم تو اتاق پدر بزرگ... کنار پدربزرگ روی صندلی نشستم....
توی اتاق پدربزرگ یه میز گنده بودکه هر وقت دور هم جمع میشدیم اونجا میشستیم...
(جای نونا)
خیلی میترسیدم... پدربزرگ زود عصبانی میشد... میترسیدم خطایی ازم سر بزنه....
با پدرم وارد خونه شدیم... رفتیم تو اتاق پدربزرگ و بعد از سلام و احوال پرسی کنار پدربزرگ نشستیم... منتظر خانواده ی جونکوک موندیم....
ببخشید بچه ها.... یادم رفت بیام بزارم😐
۵.۸k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.