من و تو.. (پارت2)
من و تو.. (پارت2)
(جای پدر تهیونگ)
از اتاق پدرم امدم بیرون و رفتم تو اتاق کارم... نشستم رو صندلی و به برادرم(پدر نونا) زنگ زدم...
پ ن:الو...
پ ته:سلام... (با ناراحتی)
پ ن:سلام! چیزی شده؟ (با نگرانی)
همه چیز رو برای برادرم توضیح دادم...
پ ن:چی داری میگی؟ نونا هنوز 17 سالشه! (با اصبانیت)
پ ته:منم همینو به پدر گفتم... ولی قبول نکرد...
پ ن:الان من فردا نونا رو باید برای اشنایی بیارم اونجا؟
(بچه ها ارباب یه خونه ی جدا داشت ولی امروز امده بود خونه ی ته)
پ ته:اره...
پ ن:اوووووفففف گاد.... باشه...
پ ته:خدافظ...
پ ن:خدافظ...
تماس رو قطع کردم... تلفن رو روی میزم گذاشتم... به عکس نونا و تهیونگ که روی میز بود خیره شدم... اون دوتا تو بچگی همش با هم بودن... هر کاری میکردن با هم انجام میدادن... ولی بعد یه اتفاق... همه ی دلخوشی هاشون رفت....
(جای تهیونگ)
به سمت اتاقم رفتم.... جوری خسته بودم که پرت شدم رو تخت... گوشیم رو از تو جیب شلوارم برداشتم... رفتم تو گالریم... هنوز عکسای بچگیمونو داشتم....
یعنی اگه میفهمید قراره با من ازدواج کنه چه واکنشی نشون میداد؟
(جای نونا) (چند ساعت بعد)
کلاسم تموم شد... با یونا از مدرسه خارج شدم و به طرف ماشین شخصیم رفتم..
×فردا میای دیگه نه؟
+اره اگ تونستم....
×باشه... فلن..
+فلن...
(تو راه خونه)
¶خانم کیم...
+بله...
¶ببخشید سوال میکنم... ولی... شما فردا میخواین برین خونه ی خانم یونا؟
+اره... برای چی؟
¶راستش نمیتونین برین...
+وا.. چرا؟
¶پدرتون تو خونه میگن...
+باشه...
نگران شدم... نکنه باز چیزی شده بود....
(چند دقیقه بعد )
سریع رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم... بعد هم رفتم جلوی اتاق پدرم...
تق تق
پ ن:بیا تو...
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم...
+سلام پدر...
پ ن:سلام عزیزم... بشین..
روی صندلی نشستم و به پدرم خیره شدم..
+فکر کنم.... کارم داشتین...
پ ن:اره عزیزم... بادیگاردت گف؟
+اهوم...
پ ن:(یه نفس عمیق)
یکم مکث کرد... بعدش گف...
پ ن:ببین دخترم.. میدونی که ارباب کیم... روی ازدواج تو و تهیونگ و جونکوک حساسه.... و اینم میدونی تهیونگ اولین نوشه... و تو اخری... حالا تهیونگ مجبور شده که ازدواج کنه...
+خوب؟
پ ن:اونم با تو...
+چی؟من؟ (تعجب زده)
پ ن:اره.... فردا برای اشنایی بیشتر باید بریم خونشون...
+ما که اونارو میشناسیم😐
پ ن:من نمیدونم... ارباب گفته...
+ولی خوب... من هنوز 17 سالمه ها...
پ ن:میدونم... ولی بنظرت میتونیم رو حرف پدربزرگت حرفی بزنیم؟
+نع...
پ ن:خوب دیگ... میتونی بری...
+مرسی...
از اتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم....
به عکس مادرم که جلوی اتاق پدرم بود خیره شدم...
تو ذهن+مامان... الان اگه اینجا بودی یه کاری برام میکردی....
گریم گرفت... که....
کرم ادمین فعال شد😂😂
ببخشید بخدا کلاس بودم تازه امدم..
(جای پدر تهیونگ)
از اتاق پدرم امدم بیرون و رفتم تو اتاق کارم... نشستم رو صندلی و به برادرم(پدر نونا) زنگ زدم...
پ ن:الو...
پ ته:سلام... (با ناراحتی)
پ ن:سلام! چیزی شده؟ (با نگرانی)
همه چیز رو برای برادرم توضیح دادم...
پ ن:چی داری میگی؟ نونا هنوز 17 سالشه! (با اصبانیت)
پ ته:منم همینو به پدر گفتم... ولی قبول نکرد...
پ ن:الان من فردا نونا رو باید برای اشنایی بیارم اونجا؟
(بچه ها ارباب یه خونه ی جدا داشت ولی امروز امده بود خونه ی ته)
پ ته:اره...
پ ن:اوووووفففف گاد.... باشه...
پ ته:خدافظ...
پ ن:خدافظ...
تماس رو قطع کردم... تلفن رو روی میزم گذاشتم... به عکس نونا و تهیونگ که روی میز بود خیره شدم... اون دوتا تو بچگی همش با هم بودن... هر کاری میکردن با هم انجام میدادن... ولی بعد یه اتفاق... همه ی دلخوشی هاشون رفت....
(جای تهیونگ)
به سمت اتاقم رفتم.... جوری خسته بودم که پرت شدم رو تخت... گوشیم رو از تو جیب شلوارم برداشتم... رفتم تو گالریم... هنوز عکسای بچگیمونو داشتم....
یعنی اگه میفهمید قراره با من ازدواج کنه چه واکنشی نشون میداد؟
(جای نونا) (چند ساعت بعد)
کلاسم تموم شد... با یونا از مدرسه خارج شدم و به طرف ماشین شخصیم رفتم..
×فردا میای دیگه نه؟
+اره اگ تونستم....
×باشه... فلن..
+فلن...
(تو راه خونه)
¶خانم کیم...
+بله...
¶ببخشید سوال میکنم... ولی... شما فردا میخواین برین خونه ی خانم یونا؟
+اره... برای چی؟
¶راستش نمیتونین برین...
+وا.. چرا؟
¶پدرتون تو خونه میگن...
+باشه...
نگران شدم... نکنه باز چیزی شده بود....
(چند دقیقه بعد )
سریع رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم... بعد هم رفتم جلوی اتاق پدرم...
تق تق
پ ن:بیا تو...
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم...
+سلام پدر...
پ ن:سلام عزیزم... بشین..
روی صندلی نشستم و به پدرم خیره شدم..
+فکر کنم.... کارم داشتین...
پ ن:اره عزیزم... بادیگاردت گف؟
+اهوم...
پ ن:(یه نفس عمیق)
یکم مکث کرد... بعدش گف...
پ ن:ببین دخترم.. میدونی که ارباب کیم... روی ازدواج تو و تهیونگ و جونکوک حساسه.... و اینم میدونی تهیونگ اولین نوشه... و تو اخری... حالا تهیونگ مجبور شده که ازدواج کنه...
+خوب؟
پ ن:اونم با تو...
+چی؟من؟ (تعجب زده)
پ ن:اره.... فردا برای اشنایی بیشتر باید بریم خونشون...
+ما که اونارو میشناسیم😐
پ ن:من نمیدونم... ارباب گفته...
+ولی خوب... من هنوز 17 سالمه ها...
پ ن:میدونم... ولی بنظرت میتونیم رو حرف پدربزرگت حرفی بزنیم؟
+نع...
پ ن:خوب دیگ... میتونی بری...
+مرسی...
از اتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم....
به عکس مادرم که جلوی اتاق پدرم بود خیره شدم...
تو ذهن+مامان... الان اگه اینجا بودی یه کاری برام میکردی....
گریم گرفت... که....
کرم ادمین فعال شد😂😂
ببخشید بخدا کلاس بودم تازه امدم..
۹.۳k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.