♧ پارت ۱ ♧
♧ پارت ۱ ♧
_چو سان پس فهمیدی باید چیکار کنی؟
_بله قربان
به تو ماموریتی داده شده تا به مافیا نفوذ کنی....مافیا بندر...کسایی بودن که خواهرت...چیاکی رو کشتن....
باید به مافیا میرفتی و درخواست کار میکردی
میخواستم وارد بشی ولی چند نفر جلوتو گرفتن
_من میخوام عضو مافیا بشم
اون مرد به یکی زنگ زد....برای اون یکی سر تکون داد....یکیشون اومد نزدیکت و یه دستمال گزاشت رو دهنت و بعد تاریکی
*۵ ساعت بعد
وقتی چشمات رد باز کردی تو یه کشتی بودی...با کلی آدم...یه یارویی اومد پیش یه پسر...انگار دو سه سال ازم بزرگتر بود
_هه دازا سان چند نفر جدید براتون اوردم...همشون قوی هستن
_قوی؟اینجا چیزی به جز چند تا ترسو نیستن....
_قربان اینجوری نگید*دستشو گزاشت رو شونه تو*این دختره خیلی قویه
_دستتو بکش
_هوی دختر جون...باید ازم ممنون باشی
همون لحظه چاقوتو از زیر آستینت در اوردی و دستشو قطع کردی
_بهت اختار دادم
یه درد فجیهی روی گردن احساس کردی
دازای رو دیدی که به سمتت نشونه گرفت
خندیدی(مثل لایت تویه انیمه دفترچه مرگ) دستتو به معنای تسلیم بالا گرفتی و لبخند شیطانی زدی
_اگه جرعت داری بهم شلیک کن...
چند ثانیه بهت خیره شد...
_به جز این...همشون رو بکشید..
بعد از حرفش یه ضربه به سرت خورد و بیهوش شدی...
*۲ ساعت بعد
_هی بیدار شو ما تا صبح وقت نداریم
چشمات رو باز کردی و دازای رو دیدی با چند نفر دیگه
(اکوتاگاوا_چویا_گین_هیگوچی)
دستتو گزاشتی جایی که گلوله خورده
_خب مهبتت رو فعال کن
_ب...بله
یه تیغ در اوردی و رگت رو زدی
_ها؟ببینم این دختره احمقی چیزیه ؟(چویا گفت)
دو دیقه بعد یه لبخند فوق شیطانی زدی و به گین حمله کردی...همه سعی کردن متوقفت کنن ولی خیلی قوی بودی...چند تا از مامور های حفاظتی اومدن....ولی...گردن یکی رو شکستی و خونش رو خوردی...مردمکت معلوم نبود...چون به جنون رسیدی...
بعد از یه ساعت دازای اومد و متوقفت کرد....همینطور که نیمه بیهوش بودی دازای اومد نزدیکت
_به مافیای بندر خوش اومدی....
_چو سان پس فهمیدی باید چیکار کنی؟
_بله قربان
به تو ماموریتی داده شده تا به مافیا نفوذ کنی....مافیا بندر...کسایی بودن که خواهرت...چیاکی رو کشتن....
باید به مافیا میرفتی و درخواست کار میکردی
میخواستم وارد بشی ولی چند نفر جلوتو گرفتن
_من میخوام عضو مافیا بشم
اون مرد به یکی زنگ زد....برای اون یکی سر تکون داد....یکیشون اومد نزدیکت و یه دستمال گزاشت رو دهنت و بعد تاریکی
*۵ ساعت بعد
وقتی چشمات رد باز کردی تو یه کشتی بودی...با کلی آدم...یه یارویی اومد پیش یه پسر...انگار دو سه سال ازم بزرگتر بود
_هه دازا سان چند نفر جدید براتون اوردم...همشون قوی هستن
_قوی؟اینجا چیزی به جز چند تا ترسو نیستن....
_قربان اینجوری نگید*دستشو گزاشت رو شونه تو*این دختره خیلی قویه
_دستتو بکش
_هوی دختر جون...باید ازم ممنون باشی
همون لحظه چاقوتو از زیر آستینت در اوردی و دستشو قطع کردی
_بهت اختار دادم
یه درد فجیهی روی گردن احساس کردی
دازای رو دیدی که به سمتت نشونه گرفت
خندیدی(مثل لایت تویه انیمه دفترچه مرگ) دستتو به معنای تسلیم بالا گرفتی و لبخند شیطانی زدی
_اگه جرعت داری بهم شلیک کن...
چند ثانیه بهت خیره شد...
_به جز این...همشون رو بکشید..
بعد از حرفش یه ضربه به سرت خورد و بیهوش شدی...
*۲ ساعت بعد
_هی بیدار شو ما تا صبح وقت نداریم
چشمات رو باز کردی و دازای رو دیدی با چند نفر دیگه
(اکوتاگاوا_چویا_گین_هیگوچی)
دستتو گزاشتی جایی که گلوله خورده
_خب مهبتت رو فعال کن
_ب...بله
یه تیغ در اوردی و رگت رو زدی
_ها؟ببینم این دختره احمقی چیزیه ؟(چویا گفت)
دو دیقه بعد یه لبخند فوق شیطانی زدی و به گین حمله کردی...همه سعی کردن متوقفت کنن ولی خیلی قوی بودی...چند تا از مامور های حفاظتی اومدن....ولی...گردن یکی رو شکستی و خونش رو خوردی...مردمکت معلوم نبود...چون به جنون رسیدی...
بعد از یه ساعت دازای اومد و متوقفت کرد....همینطور که نیمه بیهوش بودی دازای اومد نزدیکت
_به مافیای بندر خوش اومدی....
۶.۰k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.