♧ پارت ۳ ♧
♧ پارت ۳ ♧
_چی میگی عوضی ؟
_چویا با برادر بزرگترت درست صحبت کن...
_ت...تو کی هستی؟
_من ورلاین ناکاهارا هستم
_ناکاهارا ؟
_چطور میخوای ثابت کنی؟
ورلاین به تو و چویا نزدیک شد و یه مشت تو صورتت زد و خون دماغ شدی....اصلا نمیتونستی حرکت کنی هم تو .... هم دازای و چویا...
اون رفت اونور و یه سری آزمایشات انجام داد...یه برگه اورد و همتون رو آزاد کرد
_اینو قبول داری؟
روی برگه....دی ان ایتون...یکی بود...
_راستی از چیاکی چه خبر ؟
_ا..ون مرده لعنتی...اون مردهههه!!
_اه...لعنتی من اکن خواهر رو دوست داشتم..
_لعنتی قشنگ بنال ببینم چی چی بلقور میکنی
_چویا از بچگی هم تند بودی....پدر مادر ما دوتا دزد بودن و از ما چهار تا هم خوششون نمیومد...منو خیلی کتک میزدن...مخصوصا چو رو ...من از این وضعیت خسته شدم...به عنوان برادر بزرگتر میخواستم از شما ها دفاع کنم...پس اونا رو کشتم و آزاد شدیم و رفتیم یتیم خونه...من فرار کردم ولی شما ها گیر افتادین....
_ و ا.ت همه تو رو به اسم صدا میزدن...ولی از الان ناکاهارا سان صدات میزنن....
_ورلاین....رئیس انجمن....یه قاتل حرفه ای...
_دازای...جوون ترین مدیر اجرایی مافیای بندر...
_اسم فامیل بازی میکنید؟؟
سرت سوت کشید افتادی زمین
_چووووو
_چو پاشو
_چو حالت خوبه؟
_خواهر خوبی؟
چیزی نشنیدی.....فقط تاریکی.....
.
.
.
تو یه ماشین بیدار شدی بغل چویا...بلند نشدی چون چویا برادرت بود....ورلاین راست میگفت چرا تا حالا بهش فکر نکردم؟
_چو خوبی ؟
_دازای؟چیشده؟
_ما اون محموله رو گرفتیم...برادرت خودش بهمون داد...الان دارین بر میگردیم مافیا
_چویا تو خوبی؟
_چویا خیلی ناراحت بود...یعنی آرزوش برآورده شده بود و نمیدونست؟یعنی دوتا خواهر و یه برادر داشت
اون تو رو بیشتر تو بغلش نگه داشت
.
.
_خب چیشد موفق شدید؟
_بله...
_چه اتفاقی افتاده چویا کون ؟
_موری سان...
_بگو دازای
_چو و چویا...خواهر برادرن...
_واقعا؟
_آره...دیگه فامیلیش رو فهمیدیم...ناکاهارا
_این عالیه
_آره...عالیه
.
.
_چی میگی عوضی ؟
_چویا با برادر بزرگترت درست صحبت کن...
_ت...تو کی هستی؟
_من ورلاین ناکاهارا هستم
_ناکاهارا ؟
_چطور میخوای ثابت کنی؟
ورلاین به تو و چویا نزدیک شد و یه مشت تو صورتت زد و خون دماغ شدی....اصلا نمیتونستی حرکت کنی هم تو .... هم دازای و چویا...
اون رفت اونور و یه سری آزمایشات انجام داد...یه برگه اورد و همتون رو آزاد کرد
_اینو قبول داری؟
روی برگه....دی ان ایتون...یکی بود...
_راستی از چیاکی چه خبر ؟
_ا..ون مرده لعنتی...اون مردهههه!!
_اه...لعنتی من اکن خواهر رو دوست داشتم..
_لعنتی قشنگ بنال ببینم چی چی بلقور میکنی
_چویا از بچگی هم تند بودی....پدر مادر ما دوتا دزد بودن و از ما چهار تا هم خوششون نمیومد...منو خیلی کتک میزدن...مخصوصا چو رو ...من از این وضعیت خسته شدم...به عنوان برادر بزرگتر میخواستم از شما ها دفاع کنم...پس اونا رو کشتم و آزاد شدیم و رفتیم یتیم خونه...من فرار کردم ولی شما ها گیر افتادین....
_ و ا.ت همه تو رو به اسم صدا میزدن...ولی از الان ناکاهارا سان صدات میزنن....
_ورلاین....رئیس انجمن....یه قاتل حرفه ای...
_دازای...جوون ترین مدیر اجرایی مافیای بندر...
_اسم فامیل بازی میکنید؟؟
سرت سوت کشید افتادی زمین
_چووووو
_چو پاشو
_چو حالت خوبه؟
_خواهر خوبی؟
چیزی نشنیدی.....فقط تاریکی.....
.
.
.
تو یه ماشین بیدار شدی بغل چویا...بلند نشدی چون چویا برادرت بود....ورلاین راست میگفت چرا تا حالا بهش فکر نکردم؟
_چو خوبی ؟
_دازای؟چیشده؟
_ما اون محموله رو گرفتیم...برادرت خودش بهمون داد...الان دارین بر میگردیم مافیا
_چویا تو خوبی؟
_چویا خیلی ناراحت بود...یعنی آرزوش برآورده شده بود و نمیدونست؟یعنی دوتا خواهر و یه برادر داشت
اون تو رو بیشتر تو بغلش نگه داشت
.
.
_خب چیشد موفق شدید؟
_بله...
_چه اتفاقی افتاده چویا کون ؟
_موری سان...
_بگو دازای
_چو و چویا...خواهر برادرن...
_واقعا؟
_آره...دیگه فامیلیش رو فهمیدیم...ناکاهارا
_این عالیه
_آره...عالیه
.
.
۶.۸k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.