پارت ۱۸۸ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۸۸ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
لبخندی زد و دست تو دست یه جای مناسب پیدا کردیم و نشستیم .
باهم دیگه دعای توسل و زیارت عاشورا رو خوندیم و دعا کردیم که خوشبخت بشیم.
بعد از زیارت رفتیم سمت بازار .. کلی چیزای باحال داشت.
من با دیدن یه نیسان آبی وه کلی گل توش بود و داشت همشونو می فروخت ذوق زده شدم و رفتم سمتش.
با دیدن یه گل خوشگل با چشمایی که مطمئن بودم داره برق میزنه به نیما نگاه کردم.
_عشقم؟
اخم کرد و گفت:
_نه !
_نیما..
_یه بار می گم..بریم.
آهی کشیدم و رفتیم سمت ماشین.
سوار شدیمو نیما اخمی کرد و گفت:
_صبر کن من شارژ بگیرم و بیام.
سری کون دادم و با رفتنش فحش های فراوان رو نثارش کردم.
_عبضی..چی می شد می گرفت؟؟
با باز شدن در نگاهمو به شیشه دادم و صورتمو ازش برگردوندم.
_نیاز؟
_جون نیاز؟
_نگاهم کن.
بی حوصله برگشتم سمتش که با دیدن همون گلدون گلی که خوشم اومده بود ازش جیغ کشیدم و گفتم:
_وای..مگه می شه؟نیماااا
_جون نیما؟
لپ نیمارو کشیدم و محکم بوسش کردم.
_مرسی عشقم..خیلی دوسش دارم..نه اندازه تو ها.. نه.. ولی خب اینم از این به بعد عضو خانواده ی دو نفره ی ماس.
لبخندی زد و گفت:
_حتما می خوای اسمم بزاری واسش.
سری تکون دادم و گفتم:
_معلومه..اومم ..چی بزارم ؟خب..چون امروز ازدواج کردیم ..ازدواج و متاهل بودن اینا میشع مرید..اسمشو می ذاریم..مِری..
خندید و گفت:
_شیطون.
گل رو بین کفشام قرار دادم که جاده و پایین بالا شدن ماشین باعث نشه گل خوشگلم خراب شه.
_نیما؟
_جون نیما؟
_می شه بریم بهشت زهرا؟
_نمی خوام ناراحت باشی.
_می خوام که باهم ببینتمون .. بدونه دامادش چه شکلیه و دخترش خانم کی شده...!
لپمو کشید و گفت:
_ببینم می پسنده دامادشو؟
_معلومه که می پسنده!
بطری آب رو روی اسمش ریختم.. و دستمو کشیدم روی سردی و خیسی سنگ قبرش..
زمزمه کردم:
_حسین کوروشی.
با لبخند به نیما اشاره کردم و گفتم:
_می بینی بابا؟این دامادته..اسمش نیماس.. یک سال و نیم از من بزرگ تره..
نیما ضربه ای به سنگ قبر زد و گفت:
_سلام حسین آقا..دوسال بزرگ ترم ازش..
اخمی کردم و گفتم:
_می بینی بابا؟از الانی حرف حرف خودشه..
نچ نچی کرد و گفت:
_من زن زلیل نیستم..
_ی ی ی .. می بینی بابا؟رو ندی بهش ها.. خیلی پرروعه..
_ببین کی میگه این حرفو..
_حسین آقا من میرم شما خلوت کنید.
با رفتن نیما غم و بغضی که تموم مدت توی وجودم بود شکست .. خواستم گریه کنم اما بخاطر خراب نشدن آرایشم سریع خودمو کنترل کردم.
دستی روی سنگ قبر کشیدم و گفتم :
_امروز خیلی احساس تنهایی کردم بابا..مگه تو چند نفر بودی که با رفتنت شهرم خالی شد؟
آهی کشیدم و سنگ قبر رو بوسیدم.
_واسه خوشبختیم دعا کن بابا..
براش دست تکون دادم و گفتم:
_خداحافظ بابا..
*****
مامان با گریه ازم جدا شد.. #نظر_فراموش_نشه_عزیزان
#جذاب #عاشقانه #عکس_نوشته #ایده #هنر_عکاسی #هنر #خلاقیت #فردوس_برین #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #فانتزی #wallpaper
لبخندی زد و دست تو دست یه جای مناسب پیدا کردیم و نشستیم .
باهم دیگه دعای توسل و زیارت عاشورا رو خوندیم و دعا کردیم که خوشبخت بشیم.
بعد از زیارت رفتیم سمت بازار .. کلی چیزای باحال داشت.
من با دیدن یه نیسان آبی وه کلی گل توش بود و داشت همشونو می فروخت ذوق زده شدم و رفتم سمتش.
با دیدن یه گل خوشگل با چشمایی که مطمئن بودم داره برق میزنه به نیما نگاه کردم.
_عشقم؟
اخم کرد و گفت:
_نه !
_نیما..
_یه بار می گم..بریم.
آهی کشیدم و رفتیم سمت ماشین.
سوار شدیمو نیما اخمی کرد و گفت:
_صبر کن من شارژ بگیرم و بیام.
سری کون دادم و با رفتنش فحش های فراوان رو نثارش کردم.
_عبضی..چی می شد می گرفت؟؟
با باز شدن در نگاهمو به شیشه دادم و صورتمو ازش برگردوندم.
_نیاز؟
_جون نیاز؟
_نگاهم کن.
بی حوصله برگشتم سمتش که با دیدن همون گلدون گلی که خوشم اومده بود ازش جیغ کشیدم و گفتم:
_وای..مگه می شه؟نیماااا
_جون نیما؟
لپ نیمارو کشیدم و محکم بوسش کردم.
_مرسی عشقم..خیلی دوسش دارم..نه اندازه تو ها.. نه.. ولی خب اینم از این به بعد عضو خانواده ی دو نفره ی ماس.
لبخندی زد و گفت:
_حتما می خوای اسمم بزاری واسش.
سری تکون دادم و گفتم:
_معلومه..اومم ..چی بزارم ؟خب..چون امروز ازدواج کردیم ..ازدواج و متاهل بودن اینا میشع مرید..اسمشو می ذاریم..مِری..
خندید و گفت:
_شیطون.
گل رو بین کفشام قرار دادم که جاده و پایین بالا شدن ماشین باعث نشه گل خوشگلم خراب شه.
_نیما؟
_جون نیما؟
_می شه بریم بهشت زهرا؟
_نمی خوام ناراحت باشی.
_می خوام که باهم ببینتمون .. بدونه دامادش چه شکلیه و دخترش خانم کی شده...!
لپمو کشید و گفت:
_ببینم می پسنده دامادشو؟
_معلومه که می پسنده!
بطری آب رو روی اسمش ریختم.. و دستمو کشیدم روی سردی و خیسی سنگ قبرش..
زمزمه کردم:
_حسین کوروشی.
با لبخند به نیما اشاره کردم و گفتم:
_می بینی بابا؟این دامادته..اسمش نیماس.. یک سال و نیم از من بزرگ تره..
نیما ضربه ای به سنگ قبر زد و گفت:
_سلام حسین آقا..دوسال بزرگ ترم ازش..
اخمی کردم و گفتم:
_می بینی بابا؟از الانی حرف حرف خودشه..
نچ نچی کرد و گفت:
_من زن زلیل نیستم..
_ی ی ی .. می بینی بابا؟رو ندی بهش ها.. خیلی پرروعه..
_ببین کی میگه این حرفو..
_حسین آقا من میرم شما خلوت کنید.
با رفتن نیما غم و بغضی که تموم مدت توی وجودم بود شکست .. خواستم گریه کنم اما بخاطر خراب نشدن آرایشم سریع خودمو کنترل کردم.
دستی روی سنگ قبر کشیدم و گفتم :
_امروز خیلی احساس تنهایی کردم بابا..مگه تو چند نفر بودی که با رفتنت شهرم خالی شد؟
آهی کشیدم و سنگ قبر رو بوسیدم.
_واسه خوشبختیم دعا کن بابا..
براش دست تکون دادم و گفتم:
_خداحافظ بابا..
*****
مامان با گریه ازم جدا شد.. #نظر_فراموش_نشه_عزیزان
#جذاب #عاشقانه #عکس_نوشته #ایده #هنر_عکاسی #هنر #خلاقیت #فردوس_برین #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #فانتزی #wallpaper
۱۰.۲k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.