دوپارتی
دوپارتی..
خیانت؟ یا عشق؟
لینا دختری با موهای گندمی و عاشق نوشتنی بود ان دختر پیش از حد به عشقش با یونجون باور داشت اون به همه میگفت معلومه که فقط مرگ میتونه مارو از هم جدا کنه!! ان دختر هیچ وقت سرنوشت خود را برسی نکرده بود
بریم سر اصل مطلب
امروز تولدمه!! تولد 25 سالگیم
چند هفته ای هست که متوجه بی محلی یونجون میشم.. یعنی توی فکرو ذهنش چی داره میگذره؟؟ ازم متنفر شده؟ اخه برای چی؟
شب ها تا دیر وقت بیرون میمونه و مست میکنه گاهی اوقات اصلن به خونه نمیاد!!
یک شب سعی کردم ازش چیزی بپرسم
لینا: یونجون میتونم باهات صحبت کنم؟
یونجون: راجب چی؟(سرد)
لینا: چند وقتیه که... چند وقتیه که واقعا ازم دوری میکنی.. میتونم بپرسم چرا؟
یونجون: پوزخندی زدو گفت بی محلی؟ دوری؟ عقلت رو از دست دادی؟ من هنوزم دوستت دارم.. چرا همچین فکری کردی؟
لینا: قطره ای اشک از چشمانش فرو ریخت و سرش را پایین گرفت و با صدای بلندی گفت میدونی چیه؟؟ ساعت 8 شب هستش!! و تو هنوز متوجه چیزی نشدی چیزی که تا پارسال برات عرضش داشت و الان شده بی اهمیت باورت میشههه نه؟؟؟؟
یونجون: صورت لینا رو با انگشتش بالا اورد و گفت چرا داد میزنی چی شده مگه؟؟؟ کاری کردم؟
لینا گفت: متاسفم ولی امروز تولدم بود من کل روزو منتظر بودم بهم تبریک بگی نمیخواستم کاری کنی فقط یک تبریک!!
یونجون جا خورد
لینا: چیه اینم تازه فهمیدی؟ یا داری خودتو میزنی اون راه؟؟
یونجون: فقط.. فقط باور کن. که کلی کار ریخته سرم و.. یادم نبود تولدتو
لینا خیلی ترسناک شروع به خندیدن کرد شبیه یک قا.. تل
لینا: دارم دیونه میشمم میفهمیی؟؟ بهم توضیح بده زود باش فکرت پیشه کیهه؟؟
یونجون: چندد بارر بگم بجز تو کسیی به چشمم نمیاد هاا؟؟؟
لینا: باور نمیکنم باور نمیکنم باوورر نمیکنم
یونجون عصبی وار به سمت در خانه رفت کت و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون
لینا سعی کرد یونجون را متوقف کند اما یونجون یه حدی عصبی شده بود که کسی نمیتوانست ان را کنترل کند
لینا به گریه افتاد و گفت: بلخره یه روز میتونم مچتو بگیرم و ازت جدا بشم اما.. نمیتونم باور کنم همچین ادمی هستی.....
خیانت؟ یا عشق؟
لینا دختری با موهای گندمی و عاشق نوشتنی بود ان دختر پیش از حد به عشقش با یونجون باور داشت اون به همه میگفت معلومه که فقط مرگ میتونه مارو از هم جدا کنه!! ان دختر هیچ وقت سرنوشت خود را برسی نکرده بود
بریم سر اصل مطلب
امروز تولدمه!! تولد 25 سالگیم
چند هفته ای هست که متوجه بی محلی یونجون میشم.. یعنی توی فکرو ذهنش چی داره میگذره؟؟ ازم متنفر شده؟ اخه برای چی؟
شب ها تا دیر وقت بیرون میمونه و مست میکنه گاهی اوقات اصلن به خونه نمیاد!!
یک شب سعی کردم ازش چیزی بپرسم
لینا: یونجون میتونم باهات صحبت کنم؟
یونجون: راجب چی؟(سرد)
لینا: چند وقتیه که... چند وقتیه که واقعا ازم دوری میکنی.. میتونم بپرسم چرا؟
یونجون: پوزخندی زدو گفت بی محلی؟ دوری؟ عقلت رو از دست دادی؟ من هنوزم دوستت دارم.. چرا همچین فکری کردی؟
لینا: قطره ای اشک از چشمانش فرو ریخت و سرش را پایین گرفت و با صدای بلندی گفت میدونی چیه؟؟ ساعت 8 شب هستش!! و تو هنوز متوجه چیزی نشدی چیزی که تا پارسال برات عرضش داشت و الان شده بی اهمیت باورت میشههه نه؟؟؟؟
یونجون: صورت لینا رو با انگشتش بالا اورد و گفت چرا داد میزنی چی شده مگه؟؟؟ کاری کردم؟
لینا گفت: متاسفم ولی امروز تولدم بود من کل روزو منتظر بودم بهم تبریک بگی نمیخواستم کاری کنی فقط یک تبریک!!
یونجون جا خورد
لینا: چیه اینم تازه فهمیدی؟ یا داری خودتو میزنی اون راه؟؟
یونجون: فقط.. فقط باور کن. که کلی کار ریخته سرم و.. یادم نبود تولدتو
لینا خیلی ترسناک شروع به خندیدن کرد شبیه یک قا.. تل
لینا: دارم دیونه میشمم میفهمیی؟؟ بهم توضیح بده زود باش فکرت پیشه کیهه؟؟
یونجون: چندد بارر بگم بجز تو کسیی به چشمم نمیاد هاا؟؟؟
لینا: باور نمیکنم باور نمیکنم باوورر نمیکنم
یونجون عصبی وار به سمت در خانه رفت کت و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون
لینا سعی کرد یونجون را متوقف کند اما یونجون یه حدی عصبی شده بود که کسی نمیتوانست ان را کنترل کند
لینا به گریه افتاد و گفت: بلخره یه روز میتونم مچتو بگیرم و ازت جدا بشم اما.. نمیتونم باور کنم همچین ادمی هستی.....
- ۳.۷k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط