وانشات از J hope
همینکه در رو باز کرد با چهره ی غمگین و حال دمغ ا/ت مواجهه شد، سرش پایین بود و زیپ کیفش رو به بازی گرفته بود.
+ س..سلام، ا/ت چیزی شده؟
وقتی جوابی از ا/ت نشنید دستش رو زیر چونه ا/ت و برد و کمی بالا اورد تا بتونه صورت و چشماش رو ببینه.
+ چی... شده؟
با این حرفش بغض دختر شکست و به هق هق افتاد و خودش رو بغل هوسوک انداخت.
میون گریه هاش لب زد:
_ دیدی...هوسوک...من به درد... نویسندگی... نمیخورم!
هوسوک که هیچی از حرف های ا/ت نفهمیده بود دستش رو روی شونه ا/ت قرار داد تا آرومش کنه
+ آروم باش، بیا بریم تو، حالا همسایه ها فک میکنن چه خبره!
هر دو روی کاناپه نشستند و هوسوک موهایی که رو صورت ا/ت ریخته بود و پشت گوشش برد.
+ خب حالا گریه نکن و تعریف کن.
در حالی که با پشت دستش اشک های روی گونه اش رو پاک میکرد با بغضی که توی صداش موج میزد لب زد.
_ این پنجمین باره که فیلم نامه ام رو رد کردند، گفتند به درد نمیخوره، هوسوک خودت میدونی که چقدر براش زحمت کشیده بودم ولی همه زحمت هام به باد رفت.
هوسوک تمام مدت شاهد تلاش های ا/ت بود و میدونست چقدر برای بهتر شدن تلاش میکرد و حالا خوب حالش رو می فهمید.
با مهربونی به موهای ا/ت دست کشید و با لحن گرمی شروع به صحبت کرد.
+ اشکال نداره خودتو ناراحت نکن دنیا به اخر نرسیده که من مطمئنم بالاخره فیلم نامه ات رو قبول میکنن.
دستش رو به سمت شونه ا/ت برد و به سمت بغلش هدایت کرد.
سر ا/ت روی سینه هوسوک قرار داشت و صدای تپش های قلب هوسوک رو به وضوح میشنید همیشه هر مشکلی داشت رو با هوسوک حل میکرد و این در حالی بود که هیچ وقت نتونسته بود بهش بگه که دوسش داره بیشتر از یه دوست معمولی.
حالا توی اغوشش بود بیشتر از هر زمانی دیگه نیازش داشت، دوست داشت زمان متوقف میشد.
اشکهاش راهش رو پیدا کرده بودن و گونه هاش رو خیس میکردن.
هوسوک دستاشو نوازش وار روی موهای ا/ت میکشید.
+ مگه قرار نشد گریه نکنی ها؟ گریه نکن دیگه منم گریه ام میگیره ها!
ا/ت رو ازخودش جدا کرد و با انگشت شَستش اشک های دختر رو پاک کرد و با دستاش صورت دختر رو قاب گرفت.
+ بگو ببینم فیلم نامه ات کجاست؟ باهم میخونیمش هوم؟
دخترک لباشو با زبونش تر و کرد و زمزمه کرد.
_ سطل اشغال!
چشم های هوسوک گرد شد و لبخند کم رنگی روی لباش نشست.
+ چی؟ انداختی آشغالی؟!
دخترک سرش رو به نشونه تایید تکون داد و هوسوک تک خنده ای زد.
+ وااایی دختر باورم نمیشه انداختیش دور، تو دیونه ای!
لبخند کم رنگی روی لبای صورتی دختر نشست.
_ خب حتما خوب نبوده که قبولش نکردن مهم نیست هوسوکا.
هوسوک سرش رو به دو طرف تکون داد.
+ چرا مهم نیست خیلی هم مهمه نباید اینکار رو میکردی براش زحمت کشیده بودی امان از دست تو!
هوسوک بی معطلی از جاش بلند شد و دستای ا/ت رو گرفتو اونم از روی کاناپه بلند کرد.
+ باید دوباره شروع کنی به نوشتن، بدو
ا/ت که از کار هوسوک متعجب شده بود و با بی رمقی مخالفت کرد اما اجبار هوسوک و حرف هاش بالاخره ا/ت رو مجبور کرد که دوباره شروع کنه.
در حالی که با اکراه روی صندلی که هوسوک براش عقب کشیده بود مینشست لب زد.
_ هوسوکا اخه این چه کاریه من الان حوصله ی خودم رو ندارم چه برسه به نوشتن!
هوسوک شونه ای بالا داد و مداد تراشیده شده رو توی دست ا/ت قرار داد.
+ حرف نباشه بنویس تا ننویسی هم نمیذارم بری.
دخترک در حالی سر از کارهای هوسوک در نمی اورد نالید.
_ باشه ولی من الان هیچ ایده ای توی سرم ندارممم!
هوسوک رو تخت نشست و چهره متفکرانه به خودش گرفت.
+ اها من بهت ایده میدم خوبه؟
ا/ت که حوصله مخالفت نداشت، باشه ای زیر لب گفت و هوسوک هم شروع کرد به تعریف کردن، با همه جزییات اشنایی خودشو با ا/ت و روزی که فهمید عاشق ا/ت شده همه این ها رو در قالب یه داستان براش تعریف میکرد.
ا/ت که تا وسط ها متوجه این موضوع نبود یکدفعه مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد و به سمت هوسوک برگشت.
_ چیییی؟؟!! یعنیی؟! امکان ندارههه؟!
از اینکه ا/ت متوجه ماجرا شده بود لبخند شیرینی روی لباش نشست از روی تخت بلند شد و به سمت دختر رفت.
+ چی امکان نداره؟! اینکه من عاشق تو شدم؟!
ا/ت که کاملا گیج شده بود بهت زده به هوسوک خیره شده بود. چند سانت با هم فاصله نداشتن و هوسوک نفس های نامنظم ا/ت رو کاملا حس میکرد و صدای تپش قلبش رو به وضوح میشنید، با به اغوش کشیدن دختر فاصله ی بینشون رو پر کرد و سرش رو توی گودی گردن ا/ت برد و رایحه عطر شیرینش رو استشمام کرد.
+ اره ا/ت من عاشقت شدم!
و این شروعی برای داستان جدید دخترک بود.
✓ #madi ~ #jhope ~ #Oneshot ~ #BTS ❜
⊸ @army_bts_ot7
+ س..سلام، ا/ت چیزی شده؟
وقتی جوابی از ا/ت نشنید دستش رو زیر چونه ا/ت و برد و کمی بالا اورد تا بتونه صورت و چشماش رو ببینه.
+ چی... شده؟
با این حرفش بغض دختر شکست و به هق هق افتاد و خودش رو بغل هوسوک انداخت.
میون گریه هاش لب زد:
_ دیدی...هوسوک...من به درد... نویسندگی... نمیخورم!
هوسوک که هیچی از حرف های ا/ت نفهمیده بود دستش رو روی شونه ا/ت قرار داد تا آرومش کنه
+ آروم باش، بیا بریم تو، حالا همسایه ها فک میکنن چه خبره!
هر دو روی کاناپه نشستند و هوسوک موهایی که رو صورت ا/ت ریخته بود و پشت گوشش برد.
+ خب حالا گریه نکن و تعریف کن.
در حالی که با پشت دستش اشک های روی گونه اش رو پاک میکرد با بغضی که توی صداش موج میزد لب زد.
_ این پنجمین باره که فیلم نامه ام رو رد کردند، گفتند به درد نمیخوره، هوسوک خودت میدونی که چقدر براش زحمت کشیده بودم ولی همه زحمت هام به باد رفت.
هوسوک تمام مدت شاهد تلاش های ا/ت بود و میدونست چقدر برای بهتر شدن تلاش میکرد و حالا خوب حالش رو می فهمید.
با مهربونی به موهای ا/ت دست کشید و با لحن گرمی شروع به صحبت کرد.
+ اشکال نداره خودتو ناراحت نکن دنیا به اخر نرسیده که من مطمئنم بالاخره فیلم نامه ات رو قبول میکنن.
دستش رو به سمت شونه ا/ت برد و به سمت بغلش هدایت کرد.
سر ا/ت روی سینه هوسوک قرار داشت و صدای تپش های قلب هوسوک رو به وضوح میشنید همیشه هر مشکلی داشت رو با هوسوک حل میکرد و این در حالی بود که هیچ وقت نتونسته بود بهش بگه که دوسش داره بیشتر از یه دوست معمولی.
حالا توی اغوشش بود بیشتر از هر زمانی دیگه نیازش داشت، دوست داشت زمان متوقف میشد.
اشکهاش راهش رو پیدا کرده بودن و گونه هاش رو خیس میکردن.
هوسوک دستاشو نوازش وار روی موهای ا/ت میکشید.
+ مگه قرار نشد گریه نکنی ها؟ گریه نکن دیگه منم گریه ام میگیره ها!
ا/ت رو ازخودش جدا کرد و با انگشت شَستش اشک های دختر رو پاک کرد و با دستاش صورت دختر رو قاب گرفت.
+ بگو ببینم فیلم نامه ات کجاست؟ باهم میخونیمش هوم؟
دخترک لباشو با زبونش تر و کرد و زمزمه کرد.
_ سطل اشغال!
چشم های هوسوک گرد شد و لبخند کم رنگی روی لباش نشست.
+ چی؟ انداختی آشغالی؟!
دخترک سرش رو به نشونه تایید تکون داد و هوسوک تک خنده ای زد.
+ وااایی دختر باورم نمیشه انداختیش دور، تو دیونه ای!
لبخند کم رنگی روی لبای صورتی دختر نشست.
_ خب حتما خوب نبوده که قبولش نکردن مهم نیست هوسوکا.
هوسوک سرش رو به دو طرف تکون داد.
+ چرا مهم نیست خیلی هم مهمه نباید اینکار رو میکردی براش زحمت کشیده بودی امان از دست تو!
هوسوک بی معطلی از جاش بلند شد و دستای ا/ت رو گرفتو اونم از روی کاناپه بلند کرد.
+ باید دوباره شروع کنی به نوشتن، بدو
ا/ت که از کار هوسوک متعجب شده بود و با بی رمقی مخالفت کرد اما اجبار هوسوک و حرف هاش بالاخره ا/ت رو مجبور کرد که دوباره شروع کنه.
در حالی که با اکراه روی صندلی که هوسوک براش عقب کشیده بود مینشست لب زد.
_ هوسوکا اخه این چه کاریه من الان حوصله ی خودم رو ندارم چه برسه به نوشتن!
هوسوک شونه ای بالا داد و مداد تراشیده شده رو توی دست ا/ت قرار داد.
+ حرف نباشه بنویس تا ننویسی هم نمیذارم بری.
دخترک در حالی سر از کارهای هوسوک در نمی اورد نالید.
_ باشه ولی من الان هیچ ایده ای توی سرم ندارممم!
هوسوک رو تخت نشست و چهره متفکرانه به خودش گرفت.
+ اها من بهت ایده میدم خوبه؟
ا/ت که حوصله مخالفت نداشت، باشه ای زیر لب گفت و هوسوک هم شروع کرد به تعریف کردن، با همه جزییات اشنایی خودشو با ا/ت و روزی که فهمید عاشق ا/ت شده همه این ها رو در قالب یه داستان براش تعریف میکرد.
ا/ت که تا وسط ها متوجه این موضوع نبود یکدفعه مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد و به سمت هوسوک برگشت.
_ چیییی؟؟!! یعنیی؟! امکان ندارههه؟!
از اینکه ا/ت متوجه ماجرا شده بود لبخند شیرینی روی لباش نشست از روی تخت بلند شد و به سمت دختر رفت.
+ چی امکان نداره؟! اینکه من عاشق تو شدم؟!
ا/ت که کاملا گیج شده بود بهت زده به هوسوک خیره شده بود. چند سانت با هم فاصله نداشتن و هوسوک نفس های نامنظم ا/ت رو کاملا حس میکرد و صدای تپش قلبش رو به وضوح میشنید، با به اغوش کشیدن دختر فاصله ی بینشون رو پر کرد و سرش رو توی گودی گردن ا/ت برد و رایحه عطر شیرینش رو استشمام کرد.
+ اره ا/ت من عاشقت شدم!
و این شروعی برای داستان جدید دخترک بود.
✓ #madi ~ #jhope ~ #Oneshot ~ #BTS ❜
⊸ @army_bts_ot7
۷۷.۷k
۱۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.