بهاری بود و بی تابی ، دلم جایی فدایی شد
بهاری بود و بی تابی ، دلم جایی فدایی شد
نفس در سینه خشکش زد، دلم با او هوایی شد
نگاهش نور خورشیدی ، که چشمان مرا می زد
نشستم بر سر راهش ، هوس با او خدایی شد
به جعد گیسوان او ، دلم صدبار می لرزید
به دستانش که لب دادم ، شروعی سینمایی شد
درون کافه ای خلوت ، به کام قهوه ای گیرا
نشستم رو به چشمانش ، نگاهش ماورایی شد .
.
ز رقص بیت هایی شاد ، به بزم شعر و بی خوابی
سرودم در دل وزنی که عشقش ناخدایی شد
خیابان ها خبر دارند ، چه بی اندازه خندیدیم
تمام لحظه های خوش به قلبم مومیایی شد
چو خصمی در دل امید به جان زندگی افتاد
مرا خط زد ز دنیایش ، دلش مرد جدایی شد
من و تنهایی و غصه ، گذار لحظه های تلخ
به شعری تازه افتادم که وزنش بی وفایی شد
نفس در سینه خشکش زد، دلم با او هوایی شد
نگاهش نور خورشیدی ، که چشمان مرا می زد
نشستم بر سر راهش ، هوس با او خدایی شد
به جعد گیسوان او ، دلم صدبار می لرزید
به دستانش که لب دادم ، شروعی سینمایی شد
درون کافه ای خلوت ، به کام قهوه ای گیرا
نشستم رو به چشمانش ، نگاهش ماورایی شد .
.
ز رقص بیت هایی شاد ، به بزم شعر و بی خوابی
سرودم در دل وزنی که عشقش ناخدایی شد
خیابان ها خبر دارند ، چه بی اندازه خندیدیم
تمام لحظه های خوش به قلبم مومیایی شد
چو خصمی در دل امید به جان زندگی افتاد
مرا خط زد ز دنیایش ، دلش مرد جدایی شد
من و تنهایی و غصه ، گذار لحظه های تلخ
به شعری تازه افتادم که وزنش بی وفایی شد
۵۷۱
۲۳ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.