بهاری بود و بی تابی دلم جایی فدایی شد

بهاری بود و بی تابی ، دلم جایی فدایی شد
نفس در سینه خشکش زد، دلم با او هوایی شد

نگاهش نور خورشیدی ، که چشمان مرا می زد
نشستم بر سر راهش ، هوس با او خدایی شد

به جعد گیسوان او ، دلم صدبار می لرزید
به دستانش که لب دادم ، شروعی سینمایی شد

درون کافه ای خلوت ، به کام قهوه ای گیرا
نشستم رو به چشمانش ، نگاهش ماورایی شد .
.
ز رقص بیت هایی شاد ، به بزم شعر و بی خوابی
سرودم در دل وزنی که عشقش ناخدایی شد

خیابان ها خبر دارند ، چه بی اندازه خندیدیم
تمام لحظه های خوش به قلبم مومیایی شد

چو خصمی در دل امید به جان زندگی افتاد
مرا خط زد ز دنیایش ، دلش مرد جدایی شد

من و تنهایی و غصه ، گذار لحظه های تلخ
به شعری تازه افتادم که وزنش بی وفایی شد
دیدگاه ها (۴)

باقلم موی خیالت یادگاری میکشمیک قفس بی پنجره با یک قناری میک...

هر چه می کوشم که از عشقت بپرهیزد دلمباز تا غافل شوم  سوی تو ...

دست می لرزید وپیشانی کمی تبداربودروبرویم قاب چشمان تو بر د...

شبها که میگیرد دلم ،یاد تو را تن میکنمتنها به یاد بودنت ،احس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط