وارد کلاس که شدم، سرود اول کلاس را همه با هم و در اوج شاد
وارد کلاس که شدم، سرود اول کلاس را همه با هم و در اوج شادی و نظم خواندند. خوشحال و شنگول خواستم درس را شروع کنم. گفتم سوالی از درس پیش نیست؟
چند تا دست رفت بالا...
سوال اول را جواب دادم. دومی و سومی به درس فعلی ربطی نداشت. چهارمی عجیب تر و بی ربط تر بود حتی. به علاوه انگار فقط سوال برایشان مهم بود. چون وقتی داشتم جواب میدادم حرف میزدند با هم. یک کمی بهم برخورد. خواستم تمام کنم این بخش را که یکی دیگرشان اصرار کرد که سوال دارد. در حین سوال لبخندها و چشمک هایشان رفت روی مخم.
توی #مغزم یکی شروع کرد به ویز ویز:
- گیرت آوردن... دارن دست میاندازنت... میخوان وقت کلاس رو بگیرن که نرسی درس بدی... نگاه کن نگاه کن داره در لحظه سوال می سازه بچه... معلومه که سوالاشون الکیه... ببین خنده هاشون رو... یه چیزی بهشون بگو... عصبانی شو... نچ نچ نچ...
همینطور که جواب سوال را میدادم توی #دلم می گفتم:
- آخه چرا؟ چرا باید اول سالی این کار رو بکنن؟
کی اینطوری شدن بچه ها؟ مگه مراودات ما از اول سال همچین بود؟ من که انقدر دوستشون دارم. واقعا چرا... گفتم: بسه! دیگه به سوال جواب نمیدم. فقط همین نفر آخر...
املای یک کلمه رو میخواست. گفتم. اصرار کرد که بنویسم. دیدم ماژیک نیست. گفتن خانوم ماژیک نداریم. با گچ بنویسید. تخته گچی بسته بود. حال بازکردن تخته رو نداشتم و از گچ ساعت ۷ و نیم صبح متنفرم!
گشتم دنبال ماژیک خودم. اونم نبود. با دلخوری رفتم سمت تخته در حالیکه از ویز ویز مغزم خسته شده بودم. تخته رو که باز کردم صدای جیغ و کف و سوت بچه ها کلاس رو برداشت...
خشکم زد از نوشته روی تخته. با چشمای پر از سوال برگشتم سمتشون.
کم کم ریتم گرفتند...
تولد تولد تولدت مبارک... چقدر از خودم خجالت کشیدم...
چرا باورمون نمیشه؟! #دانشآموزان_ما_بینظیرند
پ.ن : عشق یعنی معلم عربیت رو خوشحال کنی !
و این خوشحالی رو بذاره تو اینستاش ...
چند تا دست رفت بالا...
سوال اول را جواب دادم. دومی و سومی به درس فعلی ربطی نداشت. چهارمی عجیب تر و بی ربط تر بود حتی. به علاوه انگار فقط سوال برایشان مهم بود. چون وقتی داشتم جواب میدادم حرف میزدند با هم. یک کمی بهم برخورد. خواستم تمام کنم این بخش را که یکی دیگرشان اصرار کرد که سوال دارد. در حین سوال لبخندها و چشمک هایشان رفت روی مخم.
توی #مغزم یکی شروع کرد به ویز ویز:
- گیرت آوردن... دارن دست میاندازنت... میخوان وقت کلاس رو بگیرن که نرسی درس بدی... نگاه کن نگاه کن داره در لحظه سوال می سازه بچه... معلومه که سوالاشون الکیه... ببین خنده هاشون رو... یه چیزی بهشون بگو... عصبانی شو... نچ نچ نچ...
همینطور که جواب سوال را میدادم توی #دلم می گفتم:
- آخه چرا؟ چرا باید اول سالی این کار رو بکنن؟
کی اینطوری شدن بچه ها؟ مگه مراودات ما از اول سال همچین بود؟ من که انقدر دوستشون دارم. واقعا چرا... گفتم: بسه! دیگه به سوال جواب نمیدم. فقط همین نفر آخر...
املای یک کلمه رو میخواست. گفتم. اصرار کرد که بنویسم. دیدم ماژیک نیست. گفتن خانوم ماژیک نداریم. با گچ بنویسید. تخته گچی بسته بود. حال بازکردن تخته رو نداشتم و از گچ ساعت ۷ و نیم صبح متنفرم!
گشتم دنبال ماژیک خودم. اونم نبود. با دلخوری رفتم سمت تخته در حالیکه از ویز ویز مغزم خسته شده بودم. تخته رو که باز کردم صدای جیغ و کف و سوت بچه ها کلاس رو برداشت...
خشکم زد از نوشته روی تخته. با چشمای پر از سوال برگشتم سمتشون.
کم کم ریتم گرفتند...
تولد تولد تولدت مبارک... چقدر از خودم خجالت کشیدم...
چرا باورمون نمیشه؟! #دانشآموزان_ما_بینظیرند
پ.ن : عشق یعنی معلم عربیت رو خوشحال کنی !
و این خوشحالی رو بذاره تو اینستاش ...
۳.۸k
۰۴ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.